سلام من ۲۵سالمه دوسال قبل با یه آقایی که یک سال رفت واومدن خواستگاری و وانمود کردن عاشقمه عقد کردم اما از دوماه بعدش که رابطمون هیچ مشکلی نداشت مادر و خواهراش سعی دربهم ریختن رابطمون داشتم از همه چیز من ایراد میگرفتن گوشش پر میکردن و مینداختن به جون من البته نمیدونم حرف درستیه یا نه اما با سحر و جادو تونستن رابطمون خراب کنن سحروجادوها رو دیدم با چشام که میگما سه ماه بعد عقدم بود کهدیک پیامک داد بایدجداشیم و رفت دیگه جوابم نداد شش ماه منتظرموندم التماسش کردم اما نشد نگو تو این مدت نامزدسابق عموم صیغه اش شده بعد شش ماه طلاقم گرفتم خانوادم از صیغه اش اطلاع داشتن اما من نمیدونستم برای همین با زور همون روز طلاقم منو دادن به پسرعمه ام یه ماه بعدازدواجم توخیابون دیدمشون از اون روز نمیتونم حتی یذره ببخشمشون میتونست باهرکسی ازدواج کنه اما زن عمومنه چون من شدم وسیله تلافی اونا بازیچشون. الان باپسرعمه ام زندگی خوبه ده سال عاشقم بوده اما من نمیدونستم ولی هرکاری میکنم نمیتونم گذشتهرو فراموش کنم ابراز علاقه های شوهرسابقم یعنی هضم اینکه همش دروغ بود منو از تموم مردا متنفر میکنه شبا توخواب هم میبینمش هم خودش و هم اون زنشو. با گفتن بیان نمیشه اما من خیلی داغون شدم خیلی اینجا هم شهرستانه هم شکست دلم هم حرف مردم چندسالی پیرم کرد.