من زنی 34هستم که یک فرزنددختر15ساله دارم 10سال پیش ازشوهرم جداشدموبعدازسه سال باپسری مجردآشناشدم که بعدازمدتی سیغه اش شدم تاشش سال باهم بودیم آخرهفته هاوابستگی من خیلی زیادشدبهش چندبارگفت خانواده ام میگن ازدواج کن ولی بخاطرم ن نتونست حالانمیدونم به خاطرعذای وجدان بودنتونست تنهابزاره یاواقعادوستم داشت بعدخانوادهش دیدین واقعاتصمیم به ازدواج باکس دیگه نمیگیره خانوادهش باشرایطم راضی شدن ولی ازم خواستن که بچه بعدازازدواج بامادرم بمونه من وبچه ام قبول کردیم بعدازمدتی اومدن خواستگاری همه چیزخوب بودتااینکه دخترم به شوهرم زنگ زدوگفت خواهشن اززندگی مادرم بروبیرون اینکاردخترم باعث سردشدن اون ازاوداج شددخترهم به خاط اینکه آزادباشه راحت نخواست که خونه پدرم بمونه که زنگ زدبهش حالاحدودیک ماه ازاون موضوع میگذره دیدم دخترم رفته خونه پدرم زندگی میکنه ولی دیگه شوهرم سردشده برای ازدواج داعم مشکل پیداکرده میگه نمیخوام فرداتوی زندگیم اون دخترت مشکل ایجادکنه تردیدداره برای ازدواج ازشماراهنمایی میخوام ازتون خواهش میکنم کمکم کنیدمن چیکارکنم