دل شکستن

238 بازدید
سوال شده تیر 13, 1397 در ارتباط توسط بی نام
سلام من ۲۳ سالمه از موقعی که رفتم دانشگاه یعنی موقعی که هیجده سالم بود یه پسره توی دانشگاه که یه سال ازم بزرگتر بود بهم پیشنهاد ازدواج داد.. منم اول قبول نکردم تا بعد از گذشتن چند وقت تونست با حرف های عاشقانه ودلبری هاش دلمو بدست بیاره.. من واقعا هیچ شناختی اون موقع ازش نداشتم فکر میکردم هیچ کم وکسری نداره... رابطمون فقط فقط در حد حرف زدن وپیام دادن بود وهیچ وقت هم بهش اجازه ندادم بحث بدی رو پیش بکشه ،چندبار حرف قرار گذاشتن بیرون میزاشت اما من قبول نمیکردم. گذشت وگذشت... همش حرف ازدواج وآینده رو باهام میزد... کم کم فهمیدم پسره سیگاریه خیلی اعصبانی شدم.. دلم شکست ناراحت شدم.. بهش میگفتم این کارو نکن اگه به این کارت ادامه بدی خانوادم هیچ وقت قبولت نمیکنن ..چند وقت جواب تلفن هاش رو نمیدادم. تا بازم گذشت وگفت که دیگه سیگار نمیکشه.. و منو راضی کرد تادوباره باهاش صحبت کنم.. بازم چند وقت گذشت.. تا یکی از دوستان بهم گفت پسره بیماریه صرع داره.. اون موقع که فهمیدم واقعا نمیدونم بگم چه حالی شدم  خیلی برام سخت بود ..که چرا خودش درمورد مریضیش چیزی بهم نگفته بود خیلی داغون شدم ولی چیزی به روش نیوردم.. ولی غیرمستقیم بهش گفتم هرگونه مشکلی که باشه من حاضرم بپذیرم ولی بجز چیزهایی که دست خود آدمه مثل سیگار کشیدن واینا... اونم خیلیی خیلیییی خوشحال شده بود معلوم بود از رفتارش،، بازم گذشت تو این مدت به من خیلی ابراز علاقه میکرد همش از آینده صحبت میکردولی چون هردوتامون درس میخوندیم شرایطش جوری نبود که بخواد پاپیش بزاره منم درکش میکردم وبهش حق میدادم ولی اونقدر از دوست داشتن و عشق وعلاقه اش نسبت به من میگفت که من کاملا بهش وابسته شدم. بازم زمان گذشت وفهمیدم پدرش اعتیاد داره ..بازم یه بحران دیگه شده بود برام ولی اصلا به روش نیوردم... تا چند وقت پیش گفت میخواد بیاد خواستگاری میخواست از خانوادم بدونه منم بهش گفتم خانوادم شدیدا با اعتیاد وسیگار واین چیزا مخالفن اونم گفت خوشحالم که دیگه سیگار نمیکشم.... ولی دیروز یه اتفاق عجیب برام افتاد اومد ومنو از واتس آپش مسدود کرد وقتی دیدم اول ازتعجب زدم زیر خنده... ولی بعد چند ساعت استرس گرفتم بهش زنگ زدم... تادلیل کارش روبدونم.... اونم گفت وضعیتم با شرایطت جور نیست نمیتونم بیام..... دلم شکسته خیلی ناراحتم تا یادم میفته میشینم یه گوشه و فقط گریه میکنم

خدا میدونه چقدر حرفای قشنگ و از ودوست داشتن میگفت... ولی دیروز گفت مطمئنم موقعیت های بهتر ازمن بی عرضه داری.... بهم گفت اگه بیاد خانوادم قبول نمیکنن ...خیلی دلم شکسته واقعا بهش وابسته شدم اما الان اون رفته من موندم تو تنهایی هام من چیکار کنم؟ آیا بهش اصرار کنم که برگرده ؟یا بزارم بره ؟اگه بخواد بره من نابود میشم.... با اینکه میدونم، اگه بیاد هم احتمال صددرصد خانوادم قبول نمیکنن... فکرکنم هنوز سیگار میکشه اما من مطمئنم از دوست داشتنش‌.. اما شرایطمون باهم نمیخونه.. من نمیتونم فراموشش کنم لحظه به لحظش برام خاطره است چیکار کنم؟؟؟
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...