طلاق یازندگی

218 بازدید
سوال شده تیر 30, 1397 در ازدواج و طلاق توسط باران9797
چیزاروپدرم میدونه وخودش انگارپیغمبره وهیچ خطایی نمیکنه بذاریدگل زندگیموشبیه رمان بگم:)
سال اول ازدواجم هیچی بلدنبودم غذادرست کنم وهمیشه یااملت میخوردیم یانیمروخلاصه هرغذای بودقطعاتخم مرغ هم کنارش بود:)چندروزاول همه چی خوب بودامابهونه گرفتناش شروع شدازاینکه بلدنیستم غذادرست کنم شروع میشدتابرسه به جهازوپدرومادرواقوام من تمرین میکردم غذارودرست کنم ولی یادنمی گرفتم من تواون شهرغریب بودم نه دوستی نه اشنایی اگرم دوستام پیام میدادن یازنگ میزدن میگفت کی بودمثلامیگفتم فلانی که هم کلاس بودیم ازش ایرادمیگرفت میگفت مادرش بده باباش بده خلاصه تک تک دوستام حذف کردم چون دوسش داشتم شایداگربرای اشپزی بجای سرکوفت زدن وطعنه دادن میومدبعدازظهرکه استراحتش کردیه ساعت دنیانه هافقط یه ساعت میومدتواشپزخونه یکم باهم اشپزی میکردیم بجای اخمای درهم وتوهین به خانوادم یکم شوخی میکرد گفتن این حرفااینقدرتلخ نبوداینکه ادم هرروزبایه دعوای تازه روبروشه واقعاناامیدکننده است اوایل هرچی میگفت جوابش میدادم امادیدم جواب دادن تلافی کردن فایده نداره سکوت کردم طوری که انگارنه انگارتوخونه وجوددارم خونه ارواح شده بوددیدم بااینکه سکوت میکنم اون تموم دق ودلیشوسرم خالی میکنه گفتم چی بهترازبی خبری ازدنیاسردردای شدیدمیگرفتم میدونستم دردم چیه ولی رفتم قرص اعصاب بهم دادقرصارومیخوردم بعدش مثل جنازه می افتادم میخوابیدم همیشه خواب بودم چون توبیداری هیچ دلخوشی نداشتم اینقدرچاق شده بودم که به سختی راه میرفتم دوقدم راه میرفتم دیگه نانداشتم حالاگیرداده بودچرااینقدرمیخوابی تودلم میگفتم اخه لعنتی یه خوشی کوچیک هم ندارم بیدارم دعواس میخوابم سرخواب دعواس چی میخوای ازجونم به خانوادم میرسیدمیگفت شماهیچی یادش ندادین بلدنیس غذادرست کنه همش میخوابه نمیگفت بابااین بیشترعمرش توخوابگاهای مدارس بوده غذاش همیشه حاضربوده تازه سنی نداش که رفتم خواستگاریش اخه بچه خرخون مدرسه روچه به اشپزی وخونه داری حداقل بایدیکم کوتاه بیام وکمکش کنم امادریغ حتی به خانواده خودش هم میگفت ومن اب میشدم ازخجالت اماچه کنم خوب یادنداشتم خلاف شرع نکردم که به همه میگفت جلوی خانوادش هم ازخانوادم بدمیگفت ازجهازم ازخودم دیگه بعضی وقتاکنترلی رورفتارم نداشتم چون مادرش هم همراهیش میکرددیگه طاقتم طاق شده بودجوابشونومیدادم بعددوباره سردردوقرص اعصاب وخواب ودوباره بی خبری بعدپرروپرروایشون ناراحت بودکاملامثل اینکه برعکس شده بودحالامن بایدمنتشومیکشیدم هه بعدازم بچه هم میخواستن خودش وخانوادش دیگه واقعارونیس که.اینقدراززندگی زده شده بودم که دوبارمیخواستم خودکشی کنم ازدستش به مادرش میگفتم میخوام طلاق بگیرم میگفت پدرشوهرت اینقدرمنوکتک زدامامن بخاطرخداباهاش زندگی کردم خداپیغمبراینطورگفته فلان وفلان وفلان خلاصه هردفعه دهنموباحرفاش بست(زبون نیس اژدهاس)دیگه ازروی اجبارباهاش زندگی میکردم وتن به رابطه میدادم وگاهی اوقات اصلاحوصلش رونداشتم جدامیخوابیدم به خانوادم وخانوادش میگفت مامثل پیرزن پیرمرداییم من یه اتاق میخوابم اون یه اتاق دیگه بعدمادرش میگفت پس واسه همینه بچه دارنمیشه:(بعدیه عالمه نصیحتم میکردچیزی که یه عمرازش نفرت داشتم ودارم توی غربت داشتم ذره ذره میمردم وکسی عین خیالش نبودنه همدمی نه هیچی توتلگرام بایکی شروع کردم چت کردن باخودم وباهمه لج کردم حتی باخداحداقلش این بودکه نمیدونست کیم خانوادم کین هیچی ولی خواسته های بیجاداشت مثل تموم اقایون بلاکش کردم اماتصمیم به طلاق گرفته بودم رفتم همه رونشونش دادم نه کتکم زدعصبانی شددادزدفحش هاش رکیک ترمیشدامامندلم خنک شده بودسال اول ازدواج که همه خوش میگذرونن برای من بادعواهاش گذشت واسه همین خوشحال بودم انگارازش انتقام گرفته اون نمیدونست من فقط ازش محبت میخواستم مناز7_8سالگی ازپدرم محبت چندانی ندیده بودم بخاطرهمین وقتی اومدخواستگاری بله دادم البته ناگفته نماندتعریفای اطرافیان ازش وحرفای مادرم وبچگی خودم خیلی تاثیرداشت روی جوابم امافهمیدم تموم تعریفای مردم واقعیت داره امابامن نه یعنی روابط اجتماعی عالی امابرای من صفرمطلق برای تلگرام هم سریع زنگ زدبه خانوادم همه چی روگفت وخانوادم گفته بودن اگه جای توبودیم حتماطلاقش میدادیم تواین گیروداریه موسسه پولش وبالاکشیددیگه هرروزطلبکاراوبانک بهش زنگ میزدواعصاب نداش منم زیادنزدیکش نمیشدم تاشایدبهتربشه اوضاعمون اماهرروزبی پول ترازروزقبل میشدیه روزمنواجبارکردزنگ بزنم به پدرم تابه بهونه مریضی ازش پول بگیرم پدرم اول گفت نه چون به من بی احترامی کرده وفلان مجبورشدم بگم پای مرگ وزندگی من درمیونه وتومورمغزی دارم پدرسادم باورکردپول رویخت به حسابم اماازشانسم چندروزبعدپولشوبهش دادهمسرم بجای تشکرگفت پدرت رفته درباره موسسه تحقیق کرده بعدوقتی فهمیده پولاروکی میدن به حسابت ریخته وقتی که اصلابه دردمن نمیخوره منم هیچ وقت بهش پس نمیدم گفتم باشه اگرم بخوای بدی بهشون ازت نمیگیرن چون
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...