خلاصه میگم. همیشه از نبود اعضای خانوادم میترسیدم و ارزو میکردم اولین کسی باشم ک از خانواده میمیرم. بخاطر بد اخلاقی ها و افسردگی و پسرفت کردنم خ مواقع پدر ومادرم بخاطر من حرص خوردن و عصبی شدن. همیشه بخاطر این موضوع خودم رو سرزنش میکنم و از خودم بدم اومده. اما ی مدت پدر و مادرم بخصوص مادرم از بیماری های خفیفی شکایت میکنن. البته مادرم ی سال پیش بخاطر بیماری قلبی ب بیمارستان رفت و من بر عکس خواهرم گریه نمیکردم چون مطمعن بودم اتفاق بدی نمیفته. این بخاطر این ک نمیتونم نبود مادرم رو قبول کنم. اگ مامانم نباشه مطمعنن من دیگه زنده نیستم. اما چند وقته این ترس خ بزرگتر شده. وجود ی انرژی منفی رو ک ازم دوره رو حس میکنم. ک اصلا نمیخوام وجودش رو بپذیرم. موضوع اینجاست ک از بچگی ب این چیزا فکر میکردم و از خدا میخواستم این اتفاق نیفته اما اون حس منفی مثل ی چاه ک توی مسیرم باشه وجود نداشت. هر وقت ک مادرم مثلا از درد یا نفس تنگیخفیف شکایت میکنه نمیخوام حرفشو بپذیرم. در طی این چند ماه پدر بزرگم و دوتا از اقوام خ دور ک من نمیشناختمشون هم فوت شدن و این مادرمو ب فکر انداخته. و حالا من میخوام این حس منفی ک گفتم کاملا ازم دور شه. نمیخوام بش ب عنوان ی علامت هشدار قبل از واقعه نگاه کنم. چکار کنم؟؟؟؟؟؟؟