خاتمه دادن ناگهانی به رابطه

803 بازدید
سوال شده خرداد 1, 1394 در ارتباط توسط بی نام
با سلام ،من 34 ساله و مدرک دکترادارم .چندی قبل با معرفی و اصرار یکی از اساتید با اقایی در محل کاراشنا شدم .مدت 6 ماه اشنایی ادامه داشت ، بهش علاقمند شدم و همیشه صحبت ازدواج و گرفتن تصمیم بود  ولی من هر چی بهش می گفتم که بطور رسمی خونواده هارو اشنا کنیم و به اشناییمون جهت بدین اون عصبی میشد و می گفت بزرگترین ضعف من تو زندگیم مطرح کردن این موضوع با خونوادمه و مرتب با خودش برای پیدا کردن راه حل کلنجار میرفت و اخرین راه حلشم این بود که باخواهرش صحبت کنم که قبول نکردم ، ازم نی خواست قبل خواستگاری دیدن خونوادش برم که من نپذیرفتم . از ناه دوم اشنایی سر این موضوع فکرش مشغول بود و می گفت نمیدونم چطور باید با خونوادم مطرح کنم ، میگفت اگه می تونستم تا حالا مجرد نمی موندم .به من شدیدا وابسته بود و اصلا دوست نداشت با کسی برم بیرون و حتی مهمونی خونوادگی و حتی کار و استراحتم ، دوست داشت هر وقت بخواد من بتونم باهاش صحبت کنم و بیرون برم ولی درباره خودش هم کاراش در اولویت بود بجز اوایل اشنایی و کارای خودش مهم بود ولی برای کار و پیشرفت من زیاد خوشحال نبود و می خواست با دلخواه اون باشه که بالاخره مقدور هم نبود  انتظار داشت حتی سال اخر درسم ول کنم و با اون ازدواج کنم . بعد از اوایل دوستی ، اگه تلفن دیر جواب می دادم یا عصر زنگ میزد و میفهمید بیرون رفتم برای مسایل معنولی کلی جرو بحث می کرد و بی دلیل و مدرک راحت و مصرانه می گفت شک ندارم کاسه زیر نیم کاسه هست  . حتی انتظار داشت همراه خونوادم سفر نرم و تنها بمونم خونه ولی خودش انواع سفرارو با دوست و خونوادش می رفت و با منم هماهنگ نمیشد ، تو محل کارم مرتب پیگیر بود که مرد مجردی هست یا نه ، وقتی زنگ میزد من خدا خدا می کردم که درباره بیرون رفتنم و ادمای دیگه صحبت پیش نیاد چون بحثی پیش میومد که هر چی هم توضیح می دادی قبول نمی کرد در حالیکه من محل کارو زندگی و خونوادم مشخص هستن . هر کس ازدواج میکرد معتقد بود جدا میشن ، می گفت وقتی پای خونواده ها به میون بیاد مشکل بیشتر میشه .سابقه اشنایی با یه خانم دکترو سالها قبل ذ کر می کرد که 3 سال بوده و بعد به دلیل درس خوندن ازش خواسته یه سال اصلا ارتباط نداشته باشن و ناراحتی اون خانم براش مفهومی نداشت و میگفت اون مرتب زنگ میزد و گریه می کرد و در نهایت در سفری که به پیشنهاد این میره تا با قضیه راحت کنار بیاد توی تصادف فوت می کنه.به من می گفت اون حرفای منو گوش نمیکرد ، و می گفت از جاده وحشت داره و بعد فوت اون خانم مدت 5 یال افسرده بوده و به هیچ دختری نگاه هم نکرده . بهش می گفتم برادر من که درسش تموم شد پدرم موضوع ازدواجو مطرح کرد ، و اون می گفت چرا خونوادش این کارو نمی کنن . یه موضوع دیگه این که تو خونه اونا هیچ کس حق بستن درب اتاقشو نداره و نرتب درباره خونه ما کنجکاوی می کرد و می گفت شما تو دار هستین . می گفت تو هر خونه باید یه فکر غالب باشه که زندگی پیش بره . منم بارها تو مدت آشنایی ازش محترمانه خواستم ادامه ندیم ولی هر بار عذر خواهی می کرد که این سختگیریا بخاطر اینه که عاشق حسود میشه و قصدی نداره و منو راضی می کردکه وابستگی پیش اومده و ادامه بدیم . ولی جلو هم نمیومد و می گفت بالاخره که ازدواج می کنیم و من تورو دوست دارم و چرا عجله می کنی . منم هم جون این ادم یه سری از معیارای منو داشت بهش علاقمند بودم و نمی تونستم درست تصمیم بگیرم . من مشفول تدارک جهیزیه و لباس بودم . البته اون می گفت از مراسم و جواهرات متنفره و حتی برادرشم واسه عروسشون نگرفته ولی دانادشون برای خواهرش مرتب جواهر و.. می خره . بعد هم منو اونقدر تحت فشار گذاشت که به خواهرش زنگ زدم و اون هم خوشحال تو خونه مطرح کرده بود و این هم بجای گفتن واقعیت به خونوادش گفته بود که منبهش گیر دادم. درنهایت هم بعد یه سفر خونوادگی که اصرار داشت نرم و اصرار من برای آشنایی خونواده ها و اینکه منتطر برنامه ریزی برای ازدواجمون بودنازم فاصله گرفت و من که پیگیر شدم ، اول گفت چرا هم چیو تو ازدواح می بینی ، ما که ارتباط به اون خوبی داشتیم و اونقدر درباره ازدواج صحبت می کنی که من نمی تونم ابراز علاقه کنم ، منم از بعد عاطفی شدیدا غافلگیر شده بودم و نمی تونستم با ارامش برخورد کنم و مرتب پیگیر میشدم ، کم کم گفت چرا سفر رفتی  ، بعد گفت سفر مهم نبوده و چرا به خونوادم مزاحم شدی و انکار کرد که خودش گفته ، و گفت من نمی تونم با این حرفا که گفتم فکر اونارو اصلاح کنم ، بعد گفت از جواهر خوشت میاد و بعد اینکه فلان رستوران که رفتیم با فروشنده اروم احوالپرسی کردی  و....  و خیلی بد تموم شد ،اصلا نمی دونم چی شد ولی من امتحاننتمو قبول نشدم و مدتها افسرده هستم و حتی برای کار اومدم یه شهر دیگه . لازمه بگم ما هردو وضع مالی خوبی داریم .بعد اتمام دوستی هم می گفت من این همه کادو خریدم و خرج کردم ومن هم جون دوست نداشتم معنی دوست دختر تو زندگی اون داشته باشم کادوهارو که استفاده هم نکرده بودم با آزژانس براش فرستادم ولی اون کادوهای منو پس نفرستاد . الان چون دپرسم همش دنبال علت این اتفاقم و حتی روی کارم تاثیر میذاره و نمی تونم واقعیتارو درست درک کنم و در این مورد دوست داشتم راهنمایی کنید ، چون اون ادم عادت داره سر یه موصوع بی ارزش دعوا کنه و بعد مدتی دوباره برگرده
دارای دیدگاه خرداد 1, 1394 توسط بی نام
سلام من دختری 35 ساله هستم از 32 سالگی اقایی از اشناهامون به قصد ازدواج با من تماس گرفت و برای شناخت مدتی وقت گذاشتیم ولی بعد از آشنایی اولیه هربار که صحبت خواستگاری رو مطرح میکردم میگفت عجله نکن میایمو به همین ترتیب دو سال طول کشید ولی حتی یکبار هم با خانواده نیومدن. آشنایی من دقیقا مشابه با آشنایی شما بود خیلی از چیزهایی که گفتین دقیقا از اون آقا می شنیدم!!!!! و بالاخره بعد از دو سال خودم به اون رابطه پایان دادم. به نظرم اینطور آدما مشکل دارن وبسیار خطرناک هستن . اصلا خودتو درگیر این آدم نکن . کسی که تو 6 ماه همچین رفتاری داشته هرگز درست نمیشه . قدر خودتو بدون و اجازه نده کسی با زندگیت بازی کنه!!!!!

2 پاسخ

پاسخ داده شده خرداد 1, 1394 توسط نازی قنبری
سلام
دوست عزیز،قبل از هر چیز پیشنهاد می کنم ،یک نفس عمیق بکشید ،بروید در قسمتی که سوال را مطرح کردید،یک بار دیگر انرا برای خودتان بخوانید ،بدون هیچ قضاوتی ،فقط بخوانید،شاید لازم باشد دو یا سه بار بخوانید ،بعدازاینکه خواندید ،حتما اطلاع دهید .منتظر پاسختان هستم.
شادو سلامت باشید.

نازی قنبری
کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
تلفن تماس: 021_23584444
داخلي 1 - کد مشاور 4640
موبایل: 09193809255
دارای دیدگاه خرداد 1, 1394 توسط بی نام
،ممنون ازراهنمایبتون ، خوندم ولی اون در طول اشنایی منو به دوستای صمیمیش معرفی کرده بود و قول و قرار ازدواج از جانب اون مطرح میشد و من فقط رو حساب حرفش از طولانی شدن رابطه ناراضی بودم و اینکه چرا نمی تونه با خونواده مطرح کنه، اینا همش منو ناراحت می کرد که چرا با صراحت خودش مطرح می کنه تصمیم گرفته ولی جلو نمیاد .
پاسخ داده شده خرداد 1, 1394 توسط نازی قنبری
ممنون از توجه شما،دوست عزیز ،زمانی که می خواندید ،چه احساسی نسبت به خود و نسبت به ایشان داشتید ?چه افکاری از ذهن شما رد شد ?
باخود روراست باشید،اگر قراربود به خودتان جواب بدهید ،چه می گفتید?
شما ممکنه مدتها زمان بگذارید و به دنبال علت رفتارهای ایشان باشید ،اما با احتمال قوی،چیز زیادی دستگیرتان نمی شود ،چون هر شخصی موانع های ذهنی خودش را دارد،اینکه چرا نمی تواند با خانواده مطرح کند ،اینکه چرا جلو نمی اید علی ارغم اینکه خودش قضیه را مطرح کرده ،می تواند علت های بسیاری داشته باشد که فقط به خودش  ارتباط داشته باشد ،اما چیزی که مهم است این می باشد که چرا من  ،جذب چنین فردی شدم و چرا نقش او را اینهمه پررنگ و نقش خودم را کمرنگ تر می بینم ?
جلو نیامدن او  و تصمیم قطعی نگرفتش را  از درون به چه چیزی در خود نسبت میدهم ??نکند مرا دوست ندارد ?و.....
دوست عزیز ،پیشنهاد می کنم حتما در رابطه با افکار و احساساتتان با یک متخصص ،صحبت کنید و مسایل را از زاویه دیگر و عمیقتر بررسی کنید تا احساسات بهتری را تجربه کنید.
پیشنهاد می کنم ،حتما کتاب عشق ویرانگر را مطالعه بفرمایید.
شاد و سلامت باشید.

نازی قنبری
کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
تلفن تماس: 021_23584444
داخلي 1 - کد مشاور 4640
موبایل: 09193809255
دارای دیدگاه خرداد 1, 1394 توسط بی نام
اون فرد حس علاقه و وابستگی زیادو به من داشت و من نشانه های اونو هم می دیدم ولی انتظار داشت تو تموم موارد فقط اون تصمیم بگیره ، حتی ملاحظه خستگی منو نمی کرد و دویت داشت وقتی تماس میگیره من تموم برنامه هامو کنسل کنم و گاهی اونقدر طولانی صحبت می کرد که من وسط صحبت خوابم می برد . یعنی کافی بود وقتی زنگ میزنه من برنامه دیگه ای داشته باشم و از من به راحتی سرد میشد ولی من به اون این حسو نداشتم و همیشه ملاحظه کار و خستگیشو می کردم ، به هر حال من شاعل بودم و هدفم از ازدواج داشتن یه دوست بود نه تکیه گاه مالی و اجتماعی ، حتی اجازه کوتاه کردن مو به دلخواهمو نداشتم ، درباره بیرون رفتن و محل کارم میپرسید ،منم تعریف می کرد م و بعد می گفت من شک ندارم با کس دیگه بیرون بودی در حالیکه اون بیشتر از من بیرون می رفت و وقتی تعریف می کرد من محترمانه گوش می کردم
علت علاقمندیم این بود که اون مدتب که من ناراحت میشدم میوند توضیح میداد و معرفم از یه طرف مطرح نیکرد که ادم خوبیه . شهر ما هم شهر کوجیکیه و منو همه میشناسن . اون تا اخرین لحظه هم مطرح می کرد که تو خانم خوبی هستی و لی از اینکه خواهرش این طور مطرح کرده ناراحت بود . اون تو خونواده ای بود که مادرش فقط روزهای خاصی از ماهو می تونست بره دیدن خونوادش و باید از پدرش اجازه میگرفت و حق بیرون رفتن و مهمونی رفتنو نداشت ولیپدرش مرتب با دوستاش شکار و سفر بود ولی خونواده ما این طور نیست، مادرم برای خودش حقوق و احترام داره و مجبور نیست پدرم هر چی بگه قبول کنه. البته این فرد حساسیتهاش رفته رفته شدیدتر شد و اخر هم گفت درباره من زود قضاوت نکن
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...