با سلام
من ۵ سال پیش با دختری ۱۶ ساله آشنا شدم و به دلیل روابط خانوادگی و رفت و آمد زیاد، این رابطه عمیق تر شد و در نهایت عقد کردیم و تا قبل از نوروز ۹۴ یک سالی رو زیر یک سقف با هم بودیم. ضمنا اختلاف سنی ما حدود ۷ سالی میشه. در حال حاضر من ۲۷ سالمه و همسرم۲۰ سالشه.
از همان اوایل متوجه مشکلاتی در ارتباط این دختر با پدرش و تشنج در خانواده ی آنها شدم. پدرش بعضی موقعها کنترل خودش رو از دست می داد و با خشونت و کتک خودش رو تخلیه می کرد. من هم به دلیل احساساتی بودنم و دوست داشتن اون دختر تصمیم گرفتم هر جوری شده زندگی این فرد رو با تلاشم تغییر بدم.
یک سالی از ارتباطمون نمی گذشت که متوجه ارتباط این دختر با پسرهای مختلف شدم. کم کم به روش آوردم و بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن با این مشکل تصمیم گرفتیم بریم مشاوره. همسرم روز به روز شجاعت بیشتری پیدا می کرد و دست به کارهای خطرناک تری میزد. سال دوم دبیرستان تصمیم به ترک تحصیل گرفت و هر چی من و مادرش اصرار کردیم که درسشو ادامه بده زیر بار نرفت. از سر لجبازی با محدودیتهای مذهبی و تعصبهای بی دلیل پدرش به شدت با پدرش درگیر بود و به دنبال آزادی بیشتر بود. خیلی مواقع شک می کردم که برای به دست آوردن آزادی با من وارد زندگی مشترک شده. من هم تو این مبارزه تو یه سری جاها بهش کمک می کردم. ولی جاهایی که احساس می کردم حق زن با مرد تو جامعه یکسانه! مثلا وقتی دیدم علاقه مند به یک ورزشیه که بیشتر پسرا به این ورزش می پردازن (موتور کراس) تشویقش کردم و حتی یه مربی خوب براش پیدا کردم. تا یه مدت با عشق و علاقه ی زیاد این ورزش رو انجام می داد و حتی به موفقیتهایی هم رسید! اما بعد از گذشت زمان متوجه شدم که نمی تونه از خودش مراقبت کنه و جو اونجا تبدیل شد به یه جو به شدت ناسالم. پسرهایی که فقط دنبال سو استفاده از اون بودن و هزاران مشکل دیگه. کم کم همسرم علاقه هاش تغییر می کرد ولی متأسفانه توانایی مدیریت انسانهای دیگر رو تو هر جایی که می رفت نداشت. با هر پسری که روبرو می شد صمیمیت بیش از حد پیدا می کردن. به صورت خلاصه رفتارش شده بود ورزش های عجیب، ارتباط های ناسالم، فعالیت جنسی زیاد، رو آوردن به سیگار، علف و الکل، انرژی بیش از حد و در نهایت بعد از انجام یه سری کارهایی که به قول خودش دست خودش نبود، پشیمونی و افسردگی و خیلی موقعها اقدام به خودکشی!
رفتیم روانپزشکهای مختلف. بالاخره فهمیدم که همسرم مشکل دوقطبی داره.
با هزار زحمت راضیش کردم به درمان خودش. با لیتیوم و یه سری قرصهای دیگه شروع کرد زیر نظر یه روانپزشک معروف. بهش نمی ساخت. اذیتش می کرد. می گفت نمی تونم هضمش کنم و نمی ذاره به علاقم که موتورسواری و این چیزاست بپردازم. گفت خودم درمانش می کنم.
کلاسهای فرادرمانی، SA (اعتیاد جنسی) و یه روانپزشک دیگه که درمانو با دپاکین شروع کرد.
هیچ کدوم تأثیر خاصی نداشت و زندگی ما از هم پاشید. خودش خسته شده بود و به من گفت تو داری حروم می شی.
تو این مدت من همه ی زندگیمو گذاشتم برای درمان همسرم. حتی درآمدی هم نداشتم و از طریق کمک های پدرم و مادر همسرم زندگیمون می گذشت.
الآن ۴۷ روزه هیچ ارتباطی باهاش ندارم. مادر و پدرش هم راضی شدن به طلاق. حتی پدرش دیگه خشونت رو گذاشته بود کنار و داشت حمایتمون می کرد.
طی ارتباطی که با مادرش دارم، تصمیم دارن برن آمریکا. چون اینجا به هیچ نتیجه ای نرسیدن.
مشکل من اینجاست که خودم دچار افسردگی حادی شدم! دوسش دارم! نمی تونم ازش جدا شم! همش می گم بالا خره یه درمانی که جواب بده هست! هیچ وقت گناهکار نمی دونمش چون کاراش دست خودش نیست! من حاضرم هر کاری برای درمانش بکنم. اما الآن به جایی رسیدیم که خانواده هامونم از ارتباط دوباره ی ما می ترسن! همه خسته شدن! خواهش می کنم راهنماییم کنیین. چرا باید آدمایی مثل همسر من از این بیماری عذاب بکشن؟! بعد از جداییمون دوبار با همون قرص دپاکین خودکشی کرده!