اصرار کودک بر با هم خوابیدن

1,272 بازدید
سوال شده شهریور 1, 1394 در کودک و نوجوان توسط محمد
به نام خدا

سلام بزرگواران

دخترم متولد 1385 هست که 6 سال پیش  جدا شدیم و تا 1.5 سال گذشته ایشان با مادرو خانواده مادری ( مادر بزرگ و پدر بزرگ ودایی و...)زندگی می کردند و در حال حاضر با بنده و خانواده پدریم شامل مادر بزرگ پدر بزرگ و عمو ...

محل زندگی من و همسر سابقم خیلی دوره و توی این 1.5 سال ایشون مادرشونو ملاقات نکردند

مسئله

دخترم موقع خواب تمایل شدید به خوابیدن با بنده دارند و در مواقعی که من نیستم با بهانه های مختلف  همچون ترس و... میخواهند که با مادر بزرگ پدر بزرگ یا عمو ها بخوابند

بنده هر چه فن و فنونی بلد بودم بکار بستم حتی ایشون رو با نشون دادن مطالب کتاب که این کار به ضرر شماست قانع کردم ولی وقتی باز هم شب میشه جاشو پیش من پهن می کنه  تنها کاری که کردم فاصله گرفتم و پشتم رو بهش کردم که باز هم مقاومت می کنه وقتی هم میگم برو سر جات

موقعی که می خوابه دندون قروچه می کنه

بنده آگاه به این مسئله که اشون بایستی جدا و تنها بخوابند هستم  ولی نمی دونم چی کار کنم حتی به اندکی فاصله پاپشت کردن هم حساسن الان کاری رو که میکنم وقتی خوابشون برم میرم با چند متر فاصله می خوابم اما موقع صبح که بلند میشم  چسبیده به من هستش و این کار ناخود آگاهه

ضمنا وقتی که بغلش می کنم   پیشم می خوابه روزهای بعدیش آرومتره و استرس کمتری داره

ممنونتون میشم راهنمایی کنید
دارای دیدگاه شهریور 1, 1394 توسط بی نام
خیلی بابای بدی هستی،خییییلی
من ده سال اول زندگیم با پدرم میخوابیدم.با این حال که مادرم هم جدا نشدن،کنار هم هستن،بعد از سی سال هنوزم دوست دارم بغل بابام باشم.هیچ حس خاصی هم ندارم جز دوست داشتن،من اگر پدرم ازم فاصله بگیره،له میشم.چون حس میکنم اون کسیه که واقعا منو حمایت میکنه.چرا فکر میکنی دختر تو این سن نمیخواد بچسبه بغل پدرش؟تو که مادرشو ازش دریغ کردی،خودت رو هم دریغ میکنی؟چجور دلت میاد پشت به دخترت بخوابی.
پدر من.منو حمام میکرد! آدم سالم و سلامتی هستم.پدر هم مرد بسیار خوب و سالمیه.
تجدید نظر کن ،واقعا ناراحتم کردید.امیدوارم خدا دلتون رو عوض کنه
دارای دیدگاه شهریور 1, 1394 توسط حمید
آخه...وقتی این مطلب و خوندم اشک تو چشام جمع شد....واقعا دخترت احساساتی و لطیفه...چقد در آغوش کشیدن زیباست...چقدر اینکه باز دوست داره کنارت بخوابه و بهش آرامش میدی زیباست...دختر کوچولو باباش و میخواد...درکش کن.نوازشش کن...این کاره بدی نیست
دارای دیدگاه شهریور 2, 1394 توسط محمد
ممنونم از نظرتون
منم خیلی دلم می خواد بغلش بخوابم اما نظر دکتر هلاکویی یه چیز دیگس میگه نبایستی پدر  یا مادر پیش بچه بخوابند نباید با پدر بره حموم و... واقعا چی کار کنم با احساسم رفتار کنم یا با نظر دکتر؟؟
دارای دیدگاه شهریور 2, 1394 توسط بی نام
حالا ما خوابیدیم و حموم کردیم چی شد؟آقای محترم محض اطلاعتون منم مادرم روانشناسه،اما بیشتر اوقاتم با پدرم بودم.هیچ مشکلی هم ندارم.من مادرمو وادار میکردم بزاره من و بابا با هم بخوابیم.مادرم مقاومت نمیکرد.الانم واقعا جونمم برای پدر و مادرم میدم.هیچ مشکلی هم ندارم،خداروشکر.
فقط مادرم یه چیزی گفت که تعجب میکنم چرا روانشناس سایت نگفتند!مادرم تاکید کرد که دختر شما ترس از دست دادن داره.این تو وجودش نهادینه شده.چون از سن بسیار کم یا بدون پدر یا بدون مادر بزرگ شده.دختر شما میفهمه که دوساله مادرشو نداشته پس میترسه دوسالم این قضیه با پدرش تکرار بشه.چطور شما یا خانم قصدی فکر میکنید شرایط این بچه مثل سایرینه که مثل سایرین باهاش رفتار میکنید؟آیا از دکتر هلاکویی پرسیدید نظرش راجع به بچه ای که مادر و پدرش جدا شدند و دچار ترس از دست دادن شده،چه باید کرد؟
با احساستون جلو برید و برخلاف نظر محترم این خانم روانشناس بچتونو محکم در آغوش بکشید بزارید خودش کم کم در سن بلوغ از شما فاصله میگیره و شرم و حیا اجازه نمیده بچسبه بغلتون.پس تا اون زمان فقط کمبود عاطفه و خلانبود مادر که شما هم مقصرید رو با این کمترین کار که در آغوش کشیدنه پر کنید.مادرم تاکید میکردند که لبریز بکنیدش از محبت.حتی در طول روز که براش بمرور عادی بشه.
دارای دیدگاه شهریور 3, 1394 توسط محمد
سپاسگزارم
با توجه به وضعیت دخترم آیا صلاحه ازدواج کنم
البته خودم شخصا میلی به ازدواج ندارم چون خیلی میترسم
دارای دیدگاه شهریور 3, 1394 توسط بی نام
چند تا سوال مطرح کردند
اول اینکه دخترتون امکان زندگی با مادرش رو داره تا ترجیحا به مادرش بدید؟
دوم اینکه دخترتون حرفی ذرباره ازدواج شنیده؟
سوم اینکه دخترتون تمایل داره؟
اگر زن خوبی باشه شاید بتونه کم کم دخترتون رو بخودش وابسته کنه.به جای شما به اون زن نزدیک بشه.
دخترتون ۸/۹ساله اس،پس همه چیز رو میفهمه.نظر خودش درباره یه خانمی که کنارتون باشه چیه؟خانمی که بیشتر از شما ،به دخترتون برسه؟درواقع حس کنه یه دوست با محبت و سن و سال دار تر از خودش کنارشه،نه زن پدرش،نه جایگزین مادرش و نه معشوقه ی پدرش.
البته با اجازه خانم روانشناستون،مادرم گفتند من تایپ کردم
دارای دیدگاه شهریور 4, 1394 توسط بی نام
سلام بزرگواران
مادرشون ازدواج کردن واز لحاظ اخلاقی صلاحیت ندارن به طوری که کودک حاضر نیست تحت هیچ شرایطس مادرشو ببینه مثال
اویل می گفت: بابا تو دی چرا منو تربیت نمی کنی؟ گفتم: تربیتت می کنم از کجا میدونی این کارو نمی کنم گفت چون منو نمی زنی  منو بزن تا من خوب تربیت بشم
تا اینکه چند روز پیش به مادرم گفته بود : مامان منو همچی میزد که به دیوار بخورم و سرم گیج میرفت و بیحال میشدم
بنده و خانواده ام هیچ گونه حرکتی مبنی بر اینکه از گذشته اش صحبت بکنه نکردیم و کاملا آزاد گذاشتیمش
یا مثال دیگه بچه تازه چند وقته که سر سفره غذا میاد و غذا می خوره قبل از این تا حد ممکن خونه غذا خوردن امتناع میکرد و سر سفره غذا نمی ومد (اکثر مواقع با کیک و چیس و تنقلات خودشو سیر میکرد یا می بردمش رستوران اونجا به اندازه دوتا آدم بزرگ غذا می خورد)چند روز پیش مادرم گفت خدا رو شکر که دخترم  داره غذا می خوره منم گفتم خدا رو شکر که میاد سر سفره غذا می خوره ازش سوال کردم دخترم چرا قبلا نمیومدی سر سفره غذا و غذا نمی خوردی جوابی که داد خشکم زد گفت می ترسیدم اون (اشاره به مادرم) تو غذاش سم بریزه منو مسموم کنه و بمیرم به همین خاطر غذا نمی خوردم گفتم کی این حرفا رو زده گفت:  با همونی که تو باهاش ازدواج کردی
شایان ذکر است که ایشون شبها دل درد می گرفت و شدیدا از مرگ می ترسید.
اما دلیل دیگه اینکه در طول یک سال ونیم گذشته مادربزرگ مادریش خاله اش با دخترم تماس میگیرن و حالشو میپرسن و لی مادرش حتی یک با هم این کا رو نکرده
به صورت کلی مادرشون از دخترم به عنوان ابزار استفاده می کنن و هیچ ارزشی هم برای آینده ایشون قایل نیستند و تمام افکارشون و محبتشون هم اگر که باشه از روی تفکر و عقلانی نیست
نتیجه این که به نظر من مادرشون صلاحیت نگهداری از فرزند رو نداره
جواب سوال دوم و سوم
اصرار اصلی رو ایشون داره به طوری که هر روزه از من می خواد که ازدواج بکنم حتی شاید باورتون نشه خودش برام رفته خواستگاری (یکی از دوستای هم سن و سالش که  پدرش در یه سانحه فوت کرده، رفته با دوستش صحبت کرده با مادر دوستش صحبت کرده قرار ملاقات گذاشته تلفن هامونو به هم داده و....) از مشاوره های دیگران به این نتیجه رسیدم با و جود دو فرزند اداره اون زندگی خیلی مشکله بهتره با کسی ازدواج  کنم که بچه نداشته باشه
یا مثالی دیگه وقتی قبلن قرار بود با یکی ازدواج  کنم دخترم رو هم بردم همدیگرو ببینن نمی دونید به ایشون چه   اصراری میکرد که تو رو خدا قبول کنید مادر من بشین وقتی هم فهمید که من قبول نکردم تا چند روز با هام خیلی سر سنگین بود والبته عصبی
اما مسئله اصلی در مورد ازدواج اینه که بنده شدیدا از ازدواج میترسم علتشم بلاهایی هست که همسر قبلی سرم آورده  و چند نمونه ای که اعتقاد دارم خدا خودش آگاهم کرد
نمونه اولش  یه دختر خانمی رو یکی از دوستان معرفی کرد  حدود 4 سال از بنده کوچیکتر بودند همه چی خیلی خوب پیش می رفت و ایشون هم همه چی رو قبول کرده بودند اما یه روز عصر همه چی از طرف ایشون به هم خورد و ایشون این جمله رو بیان کردند فکر کردی که چی من بیام با یه مردی که بچه داره ازدواج کنم برو هم سطح خودتو پیدا کن بهش گفتم از موقع آشناییمون  تا چند لحظه پیش شما قبول کرده بودین ایشون غیر مستقیم این جواب رو دادند اون موقع من بجز شما خواستگاری رو نداشتم اما الان یه پسری اومده خواستگاریم و خیلی از شما بهتره
مورد دوم همونی که یه بار دخترم رو دید ایشون از خانواده ثرتمندی بودند اما ظاهر بسیار نافرمی رو داشتند یعنی از لحاظ ظاهری جذاب نبودند اول ایشون میگفتند که بچه پیش مادرش بمونه بعدش میگفتند که دوتا خونه بگیر الانم  میگه قبوله  ولی موضوع اینه که ایشون هم به خاطر ظاهرشون هیچ خواسگاری ندارن وتنها موقعیت ازدواجشون بنده هستم و چند ماهی هم از بنده بزرگتر هستند
مقدار مهریه رو هم از اول اعلام کردم یک سکه اویل قبول نکردند و خیلی شدید رفتار کردند و قتی دیدند من کاملا جدی کات کردم قبول کردند یعنی موارد دیگه رو هم وقتی قبول کردند که دیدند هیچ چاره ای نیست
 الان  تحت هیچ شرایطی نمی تونم  هیچ کسی رو وارد زندگیم بکنم این کار ها ناخود آگاه هست دست خودم نیست نمی دونم  
راسش نمی دونم چه تصمیمی رو باید بگیرم و صلاح چیه از یه طرفی دخترم داره شدیدا اصرار میکنه برا ازدواج از یه طرف بنده از ازدواج میترسم و سوم اینکه الان در خونه پدری از هر لحاظی ایشون در آراممش و آسایشند البته از نظر من
دارای دیدگاه شهریور 4, 1394 توسط بی نام
خیلی با مزه اس دخترتون،واااای چه جیگریه!
ببینید الان من دسترسی به مادرم ندارم ،تا عصر میبینمشون و متن شمارو میخونم،داشتم فکر میکردم خود دخترتون از شما بهتر انتخاب میکنه،همون که خودش گفته از اینایی که شما دیدید بهتره انگار،خودش چه عاقله،ماشاءالله.
فقط اجازه بدید تا مادرم برسن منزل و بعد بهشون توضیح بدم تا جواب بدن.من سواد روانشناسی ندارم.دروغ چرا؟مادرم شب اول گفتند این آقا میخواد ازدواج کنه!درحالیکه من اصلا به همچین چیزی فکر نمیکردم!
مادرم سالها مشاور بودند،فوق العاده مجرب هستن.خیلی ازش خواستم تو این سایت اسم بنویسه ولی اصلا نپذیرفت.مادر من مدت بسیار طولانی روانشناسی کودک میکردند.الان هم چون دیگه خودش رو بازنشست کرده از کار و کارشون خیلی سنگین بوده ،دورانی مشاور آقایون مشاور رییس جمهور بودند ،بهرحال الان خیلی سخت میپذیرن کار کنن،چون اصلا دنبال منفعت مالی هم نیستند.بهتر از خانم ها و آقایون روانشناس شاغل میتونند یاری برسونند.من بعضی از ماجراهای سایت رو براشون تعریف میکنم سکوت میکنند فقط درباره دختر شما تمایل داشتند صحبت کنند.چون یک دفعه خیلی نگران دخترتون شدند.نمیدونم چرا؟شاید چون منم مثل چسب به بابام میچسبیدم،راستش من اصلا حسودیم میشد بابام با مامانم باشه.فقط میخواستم مال خودم باشه.بهرحال حتما ازشون میخوام مفصل بهتون توضیح بدن ،نیازی هم به مشاوره حضوری و اینجور روشها ندارند مادر بنده،چون فقط گوش میدن فکر میکنن و بعد از فکر ،جواب میدن.شاید بارها به الویت بندی جملاتتون توجه کنند تا نظر بدن اما نیاز به دیدن حضوری ،برعکس باقی دوستان،ندارند.البته جسارت نشه به دوستان و اساتید محترم سایت.
دارای دیدگاه شهریور 5, 1394 توسط بی نام
سلام
ببخشید دیر جواب میدم
فرمودند ،خانمی که فرمودید چهره زیبا ندارند ،مشخصاً مورد پسند شما نیستند پس تمام شده فرض کنید.مضاف براینکه اوایل گفتن از دختر خانم جدا باشید این به این معناست که احتمالا چند سال بعد که دختر شما بزرگتر بشه و فرزند ایشون بیان،عرصه به دختر شما تنگ خواهد شد.
بنابرین وقتی در برخورد اول یک خانم حرف از نبود فرزندتون میزنه،پس ممکنه در طولانی مدت و با افزایش سن دختر خانم،کم کم کنار گذاشته بشه با توجه به اینکه شما بعنوان پدر نمیتونید بعدها حضور پررنگ در منزل داشته باشید
مطلب بعدی اینکه گفتن شما تمایل به ازدواج دارید ،ترس شما مطلبی هست که به نحوه ارتباط شما با طرف مقابل بستگی داره،نگاه محبت امیز یک فرد کافیه تا ترس شکل گرفته،فروکش کنه.پس وقتی نیاز به ازدواج میبینید ،به ترس فکر نکنید مثبت اندیش باشید و فراموش نکنید که بعنوان یک مرد باید توان کنترل زندگی آینده رو داشته باشید.قرار نیست بایستید و منتظر باشید تا با آدمهای نادرست یا نامناسب زندگی تشکیل بدید،قراره طرز برخوردتون به نحوی باشه که دور از استرسهای سابق یک زندگی شاد و پر از آرامش تشکیل بدید.تکرار اشتباهات گذشته نشان از عدم توانمندی شما برای ساخت شرایط مسالمت آمیزه .در ضمن بدونید هر کس کاستی داره و شما هم کامل نیستید.
اگر قطعا برای آینده تصمیم به زندگی مشترک دارید در این سن که دختر شما تمایل نشان داده بهنرین زمان هست.برای زمان بعدی ،با سن بلوغ دخترتان روبرو میشید که احتمالاً دیگه کسی رو نخواهد پذیرفت.و از شما هم دور میشه.پس همین الان که دخترتون انعطاف فکری دارن اقدام کنید منطقی تر است.
در مورد ازدواج با خانمی که یک فرزند داشت.تعجب از اینه که شما محاسن این انتخاب رو نمیبینید،شرایط مالی و روزی اولاً دست خداونده،شاید زندگی شما از سکون خارج بشه  ،روزی بیشتر به سمت شما سرازیر بشه چون با انرژی مضاعف و با روحیه بهتر زندگی میکنید و شما نمیتونید و حق ندارید صرف مطلب مالی از انتخاب دخترتون راحت بگذرید.اولاً یک زن بهتر از یک دختر شما رو میپذیره،چون شرایط یکسان دارید اما یک دوشیزه بسختی و از سر اجبار میپذیره و این یک دور باطله ،چون مجدداً در جنگ و دعوا و استرس و ناراحتی و....خواهید بود.پس ترجیح من.ازدواج شما با یک خانم هست که چه خوب که شوهرشون فوت شده و مطلقه هم نیستند چون ممکن است خانم مطلقه دلایلی برای طلاق داشته باشه و دردسرهای بعدی که واقفید.
ثانیاً اون خانم هم یک فرزند هم سن و سال شما دارند که میتونه آرامش رو به دخترتون برگردونه،در کنار هم باشند با هم مشغول باشند ،و حتی مشکل شبهای شما هم مرتفع میشه،چون کسی رو داره که کنارش میخوابه،خلا بزرگی از لحاظ روحی برای دخترتون پر میشه.
اون خانم رو ببینید میتونه انتخاب خوبی برای شما باشند،اگر در صحبتها به توافق نرسیدید به موارد بعدی فکر کنید.ولی موردی که توسط دخترتون بیان شده ،ویژگیهای مشترک زیادی دارند که میتونه به خانواده شما آرامش بده ،و وجود آرامش مهمتر از وجود پول ولی زندگی ناآرامه.
اگر موارد دیگری هست ،با کمال میل در خدمتتون هستم
خدانگهدار
دارای دیدگاه شهریور 8, 1394 توسط بی نام
سلام بزرگوارن
ممنونم از این همه محبت و بزرگ منشی شما و مادر عزیزتون
آخه اینطوری بنده شرمنده محبت های شما میشم
دارای دیدگاه شهریور 9, 1394 توسط بی نام
خواهش میکنم

1 پاسخ

پاسخ داده شده شهریور 1, 1394 توسط qasdi
باسلام
پدرجان این کار بایستی بتدریج صورت گیرد ابتدا فاصله او را از تخت خودتان  بیشتر نمایید  و سپس او را به اتاقش منتقل کنید.
کودک را برای اینکار  تشویق کنید و با هر بار خوابیدن در اتاقش به او جایزه بدهید.در مقابل اصرار کودکان  به خوابیدن در اتاق خودتان  بایستی مقاومت کرده و سعی کنید با سرگرمی‌های مختلف او را به اتاقش ببرید.
اگر قانونی وضع می شود باید در خانه اجرا شود اما پیش از هر چیز دقت کنید که این قانون چه تاثیر روانی روی کودک دارد.
مواردی که بایستی برای جدا کردن اتاق خواب کودکتان در نظر داشته باشید :

-    شرایط روحی کودک خود را در نظر بگیرید . جدا کردن اتاق خواب برای کودکانی که دچار اضطراب جدایی شدید میباشند بهتر است تحت نظات یک مشاور صورت گیرد و کودک بخاطر این مساله تحت فشار قرار نگیرد.
باشرایط شما پدر عزیز باید اینکار با آرامش بیشتری انجام گیرد.

به امید موفقیت...

کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
تلفن : 88277643-4
بزرگراه جلال بعداز پل گیشا روبروی شعبه بانک کشاورزی پلاک 135 واحد 3 طبقه 2 دوشنبه ها
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...