سلام خدا قوت
سه ماه است که از جشن عروسی ما میگذرد و من و همسرم زندگی مشترکان را شروع کردیم
او از یک خانواده متوسط بود که پدرش را در سن پایین از دست داده
ششمین فرزند خانواده است
وقتی به خواستگاریم آمد تمام شرایطم را به او گفتم
به اکثر خواسته هایم بها میدهد
مثلا یکی از شرایطم ادامه تحصیل بود
با کمال میل مرا به دانشگاه فرستاده و حمایتم میکند
او 30 سال دارد و مهندس عمران است
من 20 سال دارم و دانشجوی معماری هستم
مشکل اصلی من این است که او روابط اجتماعی بسیار ضعیفی دارد
اصلا اهل مهمانی رفتن نیست اما خوشحال میشود کسی را به خانه مان دعوت کنیم
من روز خواستگاری هم به او گفتم که اهل گردش و مهمانی های خانوادگیم اوهم لبخند زد و گفت من خواهر برادر های زیادی دارم که به خانه هایشان بریم
اما الان میگوید مهمانی رفتن سالی یک بار آن هم فقط در عید
در حالی که من تازه عروسم و هنوز خانه بسیاری از اقوام نرفتیم
چند روز پیش صبرم تمام شد و برای اولین بار دعوا کردیم
قبلا هم بحثمان شده بود ولی من همیشه سکوت میکردم تا او آرام شود او هم بعد از آرام شدن از من عذرخواهی میکرد
اما این بار من گفتم که خانه ی اقوام را باید قبل از عید برویم وگرنه من ایام عید به هیچ عنوان خانه ی هیچ کس نمیروم
من گدای عیدی آنها نیستم
او هم در حین بازی با گوشیش گفت هرطور راحتی
فعلا پاشو برو بخواب بس کن دیگه
خیلی ناراحت شدم از لحن صحبتش
تا صبح گریه کردم
حتی شب هم نیامد پیش من بخوابد
الان چند روزی است که با او حرف نمیزنم
ما شش ماه نامزد بودیم از همان روزهای اول هم سره همین موضوع مدام بحث میکردیم
او میگفت باید ما را دعوت کنند تا برویم
من هم میگفتم در دوران نامزدی خودمان باید به خانه اقوام بریم
خانواده همسرم هم هیچ مداخله ای میکنند
آنها باید به پسرشان راه و رسم درست را یاد بدهند
نه من
واقعا کلافه ام
امشب هم شام رفته خانه مادرش
من در خانه تنهام
با اینکه 10 سال از من بزرگتر است ولی واقعا مثل بچه ها رفتار میکند و من در اغلب موارد جلوی خانواده ام خجالت میکشم
خیلی به من و عقایدم احترام میگذارد ولی رفتارها و عقایدش بچگانه است
اینجا مجال گفتن خیلی مسائل نیست
اگر بود همه را میگفتم تا خودتان قضاوت کنید چون واقعا کم آووردم
خیلی چیزهآرم نمیتونم پیش خانوادم بگم چون نمیخوام شخصیت همسرم زیر سوال بره
خواهش میکنم راهنماییم کنین
ممنون