چه کار کنم؟!

671 بازدید
سوال شده دی 17, 1394 در ارتباط توسط جودی
باسلام من خانم 35 ساله شاغل در ارگان دولتی دارای دو فرزند دخترم 5 سال و پسرم 10 ماه هستن.تقریبا 9 ساله ازدواج کردیم شوهرم 40 ساله هستن و یه ازدواج ناموفق داشته که به گفته خانواده شون و خودش هیچ رابطه ای تو مدت عقدشان که کوتاه هم بوده اصلا بوجود نیومده .تا بحال مشکلات زیادی داشتیم و چون ا قبل میدونستم که شوهرم بخاطر ازرواج قبلی ش ضربه روحی هم خورده به خیلی از رفتار هاش عکس العمل نشون نمی دادم و معتقد بودم باید حساسیت هاش تموم بشه و گیر نمیدادم بحساب خودم درکش میکردم ...تو عقد و اوایل ی که اومدیم سر خونه خودمون همیشه بخاطر خانوادش مادرش و خواهرش مشکل درست میشد علی رقم اینکه من خیلی گذشت ها کردم و چون پدرشون فوت شده بود و اون کفته بود باید هوای خانوادش رو داشته باشه من حرفی نمیزدم و همیشه خودمم باهاش همکاری میکردم ناگفته نماند اونا خانواده شلوغی هستن و شوهرم چند دو تا برادر از خودش بزرگتر داره و چند تا خواهر ..مشکلاتمون بعدا بوجود اومد که با برخوردها ی مادر و خواهری که به اصطلاح براش پدر بود بوجود آوردن ...با گذشت زمان ولی خیلی خیلی گذشت ..
داداشم رو که در سربازی بود و حقوق خونده بود و نور امیدم و نور دیده ام بود را از دست دادم اون 23 سال داشت در حین ماموریت سربازی.تصادف کرد.ضربه بدی خوردم....برای همه این هم گذشت..
پدر و مادرم در حال نابودی بودن و هستن شوهرم شد براشون پسر با پدرم دوستان صمیمی شدن اونقده که من اعتراض میکردم که همش خونه مادرم نشسته و ...
بعد از مدتی ورق برگشت و دیدم گاهی یه نقی میزنه تا آخر سر که ده هرگز پا شو خونه مادرم نمی زاره اوایل خیلی گذری ازش سوال میکردم گفت چیزی نیس ...و تو برو و بیا خونه باباته من حرفی نمیزدم بعدا که گاهی میرفتم سر حرف رو چه جوری در می آورد و بعدشم مفت تو هرموقع میری خونه مادرت تفکری و اخلاقت عوض میشه ..من متعجب میشدم و هرچی من میگم آخه چرا این بکر رو میکنی اون بدتر میکرد..
تا جایی که دعوامون شد بالاخره بعد از دوساله که پا نگذاشته خونه مادرم البته من مثل قبل با خانوادش رفت و آمد داشتم و به روی خودمم نمی آوردم. ..دعوامون شد و گفتم بخاطر این فکری تو من که پدر و مادرم رو رها نمیکنم اونا اصلا اسم تو را هم نمی آرن آخه چکارت دارن خودشون دارن برا خودشون تو خونه غور غور میکنن ...گفت نرو ..من گفتم هر موقع تو نری خونه مادرت منم نمیرم ...
و البته بعدا خودم رو زدم به اون راه مثل همیشه و کش دار نکردم و ظاهرا قضیه تموم شد اینم بگم چند بار بهم گفته تو حسابت از بابات جدای! ولی هر چی ازش می پرسم آخه بگو منم بدونم اگه چیزی شده میگه چیزی نیس و کارت نباشه و هرگز نمی گم و اگرم دنبالش رو بگیرم کارون به دعوای حسابی می رسه ...نمی گه و نگفته ..از پدرم پرسیدم اوم اصلا متعجب میشه و قسم میخوره و اصلا اطلاعی نداره..
اینها مشکلاتیه که الان مشکلی بوجود آورده البته من فکر میکنم پیش زمینه شونه..
از اول تابحال منم مثل خیلی از زنها دلم میخاد بخصوص تو خانواده شوهر بهم احترام بزاریم و کسی خیال نکنه ما مشکلی داریم من برای این خیلی تلاش کردم ولی شوهرم برعکس ه تو خونه اهانتی بهم نمیکنه ولی چند باری رفتارای بدی تو جمع خانوادش باهام کرده بازم من ندید گرفتم ...تا این اواخر..
مثل همیشه شنبه شبها خونه مادرش توی اتاق کوچک نزدیک پانزده بیس نفر نشسته بودن دختر خاهرش که سن پایین ازدواج کرده وارد شد و با خاله ش که خار شوهر من باشه و پنجاه سالشه سر مساله آرایشگاه که مدلش شده بود و ....بحث کردن موضوع دعوا را حداقل مردایی که دور و بر ما هستن خیلی ازش سررشته ندارن بحثشان بالا گرفت و خواهر شوهرم اخلاقای خاصی داره سر پول و ...دعواشون شد و بحث کردن هر کسی چیزی به شوخی میگفت که همه بحث رو فقط شوخی و نه خیلی جدی می دونستیم تا اینکه مثل همیشه شوهر من خودشو انداخت وسط و برخورد محکمی با دختر خواهر ه کرد هر چند مقصر خواهرش بود و اونم جلو شوهرش گریه کرد و خجل شد بلند شد قهر کرد و رفت من چون قبلا هم این رفتار شوهرم پیامدهایی داشت و بازخورد منو گرفته بود و البته نگذاشته بودم شوهرم از رفتارای خانوادش و بخصوص مادرش باخبر بشه ..با شوهرم ب خورد کردم گفتم چرا تو دخالت میکنی اونا خودشون میدونن تو چه میدونی چجوریه ..اون نه برداشت نه گذاشت جلو همه خانوادش برگشته میگه به تو چه!
دنیا دور سرم چرخید اینو تو خونه هم بهم نمیگه شاید منم نباید بهش میگفتم صدالبته که تو تنهایی هم نمی تونم بگم اگه بگم دعوامون میشه هیچ وقت حرفای منو قبول نداره ..من مثل دفعه های پیش برای اینکه اوضاع رو درس کنم گفتم من که حرفه بی ربطی نمی زنم میگم جلو شوهرش خجل نکن و ...بازم میگه تو ابن فکرا رو میکنی و هیچ کس این فکرا رو نمی کنه .با لحنی خیلی بد!
اون موقع احساس کردم باهاش غریبه م ..با خودم گفتم چرا برای دیگران سخنرانی میکنه و درکش بالاس فقط منو درک نمیکنه ....وقتی اومدیم بیرون ..حرفی نزدیم ..من یک هفته س باهاش سرسنگینم..تصمیم گرفتم هرگز پاپمو دیگه تو خونه هیچ کدوم از خانوادش نزارم ..قرائت هفتگی داشتیم که برای اولین بار نرفتم البته اون خیلی اصرار کرد من گفتم دلم میخاد بیام ولی نمی تونم ..و به تو بستگی داره ...اگه جلو هم ن ادمایی که منو خجالت دادی ازم عذر خواهی کنی میام ...اون براش مسخره بود ...گفت از این حرفا نزن و ..نهایتا تنهایی رفت...
احساس میکنم چون هرجا دلش خواست باهاش رفتم چون هر کی تو خانوادش بهم اهانت کرد و من برگشتم بازم کارشون نشستم اونقده که شوهرم خودش بهشون گفته که خانم م گذشتش خیلی خوبه ...الان فکر میکنم وظیفه م شده که شده ..انگار متوجه نشده اگه گذشتم ..گذاشتم به پای خوبیهای خودش ...ولی خودش رو به چی ببخشم ...دفعه اولش نیس مگه من بی کس و کارم ..مگه من مادر نیستم مگه من بعد از سی و پنج سال سن ذره ای احترام حداقل از شوهرم نمی خام ...چند وقت پیش داداش که از خودش بزرگتر ه سر دخترم و اینکه دخترم میخاست توی پیک نیک آتیش جدا روشن کنه به من بی احترامی کرد شوهرم وایساده بود و هیچی نگفت بعدا که اومدیم خونه نمی تونستم جلو گریه مو بگیرم اونقده احساس بدی داشتم ...دلیلش رو پرسید انگار اونجا نبوده ندیده ..بهش گفتم نمی خواستم با داداشت دعوا کنی فقط میخاستم صداش کنی .یعنی اینکه زنمه..اون میگه من با سکوتم خجالتش میدم ...ولی کلا قبول نداشت ...حالا با خودم میگم داداش به من بی احترامی کرد هیچی نگفت حال خودشم رو بروی اون و همه ....فردا میخاد چیکار کنه...
موندم نمی دونم کار خوب چیه !؟از این اوضاع ناراحتم ..بحث غرور نیس اگرم اونو فاکتور بگیرم فکر بچه هام ..اونا مادری که خورد بشه رو حتما نمی خان بچه ها ارزششان خیلی بیش از آینه ...
من چی کار کنم ..تو رو خدا شما بگید.کمکم کنید تو اداره کارامو اشتباه انجام میدم احساس بی کسی میکنم ..چرا بعد از این همه بالا و پایین اون منو درک نمیکنه ...مگه خار و مادر چقده ارزش دارن ..من بحساب میرم به مدر و مادرم سر می زنم ..ولی با هزار تا زنگ مادرم میرم ..اونا بی کسن ..و لی من واقعا اونا رو رها کردم ...ولی هر شب خونه مادر و خواهر اون نشسته بودیم.
من منتظر راهنمایی شما هستم هر ساعت سر میزنم
تشکر فراوان
دارای دیدگاه دی 18, 1394 توسط رقيه
سلام عزيزم.تنها مشكل تو اينه ك از حقت دفاع نكردي. ي جاهايي شوهرت اشتباه كرده.مادر شوهرت يا هركدوم از ادماي اون خانواده...قبول دارم ك تو بخاطر كش پيدا نكردن موضوع و شروع نكردن دعوا سكوت كردي ولي توي اين دنيا هركس براي خودش عزت نفس داره و بايد حفظش كنه.شما بايد جواب هرگونه بي احترامي و متلك رو در ثانيه بدي.حتي توي جمع. اما به هيچ وجه نميگم بي احترامي كني.ازقديم گفتن جواب هاي;هويه! اينطوري حساب كاردستشون مياد و ميفهمن ك نميشه شمارو خورد كرد.ديدن پدرومادرتون حق طبيعيه شماست اما بدون اذن شوهر اجازشو نداريد امامجبور هم نيستي هرجا ك شوهرت دلش بخاد بري. قانعش كنيد ك شماهم مثل اون خانواده اي داريد ك بهشون عشق مي ورزيد.به هيچ وجه ازحقتون نگذريد وكوتاه نياييد.گاهي حتي لازمه قهر كنيد يا با دعواي برنامه ريزي شده كاري كنيد تا شوهرتون ي تلنگر بهش وارد بشه و بتونه منطقي فك كنه.موفق باشيد!
دارای دیدگاه دی 21, 1394 توسط بی نام
سلام و خسته نباشید
شاید مشکلاتی که براتون می نویسند خیلی مهمتر باشه و شاید مشکل من معمول باشه به هر حال هر چه هست برام خیلی مهمه و مثل مشکلات دیگران اصل زندگی م رو زیر سوال برده من چند هفته س بخاطر مشکلی که پیش اومده و برخوردی که شوهرم تو خانوادش باهام داشت سرخورده شدم و هیچ گونه رابطه ای باهاش ندارم حتی سوالهایی که ازم میکنه با اکراه .سنگین و خیلی سرد جوابی خیلی کوتاه میدم .من همانطور که گفتم دو تا بچه دارم ..من هر روزی که میگذره دارم نسبت به اون سرد تر میشم احساس میکنم از چشمم افتاده ..دارم تصمیم میرم بهش پیشنهاد بدم چون میدونم طلاق نمیده و منم جایی برای رفتن ندارم و از همه مهمتر بچه هام گناهی ندارن ..دارم فکر میکنم بهش پیشنهاد بدم توی خونه از هم جدا باشیم و کاری به کار هم نداشته باشیم حتی اگه بشه دیواری بسازیم و جدا باشیم ..من خیلی ناراحتم من خیلی نامیدم من خیلی سرخوردم ...نمی خام خانوادش رو ببینم ..زندگیم سرد و بی روح شده فقط کار و کار ..
و نمی دونم وقتی بصورت دیدگاه جواب بهم داده شده این کاربر ن هستن زحمت کشیدن البته که جواب خوبی هست و من ازشون تشکر میکنم لطف کردن ولی درخواست دارم بصورت تخصصی جواب منو بدید اره من ناراحتم و مقصر هم خودم هستم که از اول عزت نفسم رو حفظ نکردم بخاطر خیلی مسائل از خیلی چیزا گذشتم و ندید گرفتم در واقع خودم این جرات را در شوهرم و خانوادش پرورش دادم که به خودشون اجازه میدن ..ولی حالا برای اولین بار برخورد کردم ...نمی خام کوتاه بیام آیا عواقبش چی میشه ؟ممکنه بدتر بشه ..ممکنه درست بشه ...البته الان که شوهرم رفتارش خوبه و دلش میخاد منو به راه بیاره ولی معذرت خواهی هم نکرده البته این چیزی رو عوض نمی کنه من نمیخام عذر خواهی کنه من هدفم اینه که بفهمه باید جلو خانواده ش به من احترام بزاره بماند که هرگز از من تعریف نمیکنه و تشکر نمیکنه من هم کار بیرون دارم هم با دوتا بچه کوچیک زندگیم رو می چرخون م در حالی که جاری های من زن خونه دار هستن بقول خودشون تا ظهر خوابن بعدم یه ناهار مختصر و عصری هم بفکر اینن  کجا برن بیشتر خوش میگذره و هیچ درآمدی ندارن ..ولی شوهرامون دنبال این هستن ازشون تعریف کنن ..من نمی فهمم اونا برادری شوهر منن چرا شوهر من مثل اونا نیس منم احتیاج دارم ازم تعریف بشه منم نیاز دارم به بار بهم بگه دستت درد نکنه می دونم داری کمه خودت میزاری...حتی زبونی ...ولی برعکس شده به خودش جرات داده به من اهانت کنه جلو خانوادش ...
معذرت میخام واقعا ناراحتم...
لطفا منو راهنمایی کنید من فعلا دارم کم محلی میکنم یعنی چیزی فراتر ..اصلا نمیخام ببینمش ....
به نظر شما تا کجا ادامه بدم ممکنه بدتر بشه ...من نمی تونم خودم رو راضی کنم ..اگه بی خیال بشم حتما از اول بدتر میشه مگه نه ؟چی کار کنم؟
تشکر
دارای دیدگاه دی 21, 1394 توسط بی نام
راستش رو بگم من هم در این سایت و هم در کانال و سایت های دیگر وقتی مشکلات و درخواست کمک از جانب دیگران را می خونم و می شنوم گاهی حسرت میخورم به اینکه بعضی از مردها از توجه زیادشون به همسرانشون میگن و من اصلا متوجه این نمیشم که درد اون زن دیگه چیه ؟من فکر میکنم هر مشکلی اگه تو زندگی داسته باشم ولی همسرم تا این حد به من توجه کنه همه چی برام قابل تحمله.احساس میکنم و می بینم که شوهر من همیشه یه کارایی انجام میده که نشون بده از من مستقله . حتی با جارو کردن خونه نظافت خونه ظرف شستن و هر کاری که توی خونه ها یه زن انجام میده ...با این کارش میگه من امید تو نیستم منتظر تو نیستم و چه بسا کسانی اگه ببینن اونو تشویق کرده و به من میگن خوشا احوالت چقد شوهرت خوبه!من متنفر میشم از خودم از اون واصلا خوشحال نمیشم ..شوهرم برای مناسبتهامون که تا بحال هرگز یکبار هم یادش نرفته مثل سالگرد ازدواج و تولد و ...همیشه برام طلا میخره هر چه بتونه از قبل گرونتر..ابن فقط و فقط برای ساید نصفه روز یا حداکثر یکروز منو خوشحال میکنه ...من دلم میخاد به من اهمیت بده توی جمع احترامم نگه داره باهام توی جمع مهربون باشه من طلا نمیخام.دلم میخاد بجای طلا خریدن بگه دلتو میخاد بریم مسافرت حتی یکروزه..من سر تا پام طلا باشه ولی شخصیتم خورد بشه ولی اعتماد به نفس نداشته باشم ولی احترام نداشته باسم بهونه درد میخوره .. من توجه میخام ..همانطوری که بهش احترام میزارم و توی خانواده خودم هرگز کوچیک ش نکردم دلم میخاد اونم همین کار رو کنه ...اون حتی برای چیزای خیلی خصوصی جوانب رو می سنجه..احساس میکنم اون توجهی به من نداره ...شاید هر کی بشنوم خیال کنه شاید پای کسی تو زندگیمه ولی از این بابت به شوهرم اطمینان دارم ..اهل هم ور کاری نیست به هیچ وجه...
و احساس میکنم کمبود دارم ..این تنها چیزیه که منو نابود میکنه شاید اگه خونه نداشتم ماشین نداشتم یا چیزای مادی دیگه رو نداشتم اونقدر برام مهم نبود شاید من خیلی احساسی هستم و وقتی می بینم مردی این مشکل را داره که زنش بهش بی توجهی می کنه واقعا اون زن رو درک نمیکنم البته هر کی مشکلی داره ولی کاش مرد من هم برای من احساسی بود اونقده که برای خانوادش هست...

1 پاسخ

پاسخ داده شده بهمن 16, 1394 توسط سیداحمدمرتضوی
سلام مجدد جودی جان

شما بهترین کار این است که یک زمان بگذارید و برای شناخت خود بر اساس و پایه گذاری بر خود و تعهد خود قدم بردارید . که این می تواند به شما کمک فراوان کند .

تصمیم صحیح کار ساز خواهد بود.

شما با همراه شدن با متخصص مسیر خوبی را ادامه خواهید داد.

در این مرحله کاسه ی صبر شما لبریز شده است و مهم است تصمیم صحیح بگیرید .

در صورت تمایل در خدمتمو

کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
شماره تلفن : 09121312713 , 22878323
شنبه و دوشنبه 10 صبح الی 19 خیابان شریعتی بالاتر از میرداماد بعد ازپمب بنزین ، نرسیده به ظفر ،کوچه ی امانی ، پلاک 2 ، طبقه 5 واحد 9 ، مرکز مشاوره ی راه سبز
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...