با عرض سلام خدمت مشاورین عزیز من بنیامین ۲۳ساله دانشجو.داستان من از اونجا شروع شد ک برای ادامه تحصیل اومدم شهر غریب یا ب عبارتی شهری ک نامزدم هست.ناگفته نماند ک ما فامیل هستیم و دوسال قبل اومدن من نامزد کردیم و قرار خانواده ها بر این شد ک ما درسمون رو ب پایان برسونیم بعد مراسم عروسی رو بگیریم ک ب درسمون لطمه ای وارد نشه ما هم قبول کردیم.با هر زحمتی بود من بخاطر عشقم کنکور یجوری زدم ک اینجا قبول بشم یعنی اون ازم خواست منم بی میل نبودم.روزای اول خیلی سخت بود برا منی ک غربت نکشیده بودم تا حالا الان تو یه خونه تک و تنها ولی ب زبون نیاوردم اصلا تا چند ماهی گذشت ک دیدم عشقم روز ب روز داره ازم دور میشه.از دیدار بیرون تا رفتن من ب خونشون واسه احوال پرسی نهی میکرد.هر دفعه به یک بهانه بازم من گفتم عب نداره حتما مشکلی هست ک نمیتونه بهم بگه.تا اینکه این اواخر حتی تماس تلفنی هم تقریبا قطع شد وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت باید یه مدتی از هم جدا بشیم.الان من موندم این وسط منی ک درخت امید تو دلم ریشه زده همه جور سختی رو تحمل کردم دوری خانوادمو تحمل کردم الان این شد حال و روزم.ک تک و تنها موندم با یه فکر خراب ن فکرم ب درس میره ن چیزی.خواستم با پدرش درمیون بزارم گفتم شاید باعث رنجشش بشه ناراحت بشه.تا اینکه دیشب پیام داد اگه معطل منی یک دیقه واینستا... آره این شد جواب سختی هایی ک ب چشمش دید دارم میکشم...من از شما مشاورین محترم میخوام کمکم کنید یه راه چاره جلو پام بزارید بهم میگه دوست دارم ولی کاملا عوض شده...قبولم نمیکنه من برم خونشون پیش پدرش قضیه رو بگم یا خودش بیاد بیرون حرف بزنیم...فقط میگه اگه با این شرایط(هیچ دیدار و ارتباطی)تا روز عروسی میتونی تحمل کنی بسم الله نمیتونی بسلامت.ممنون میشم یه کمکمی در حق زندگی یک جوون ک تازه اوله راهه بکنید.اگه با رفتن و ول کردن درسم همه چی تموم میشه میرم قید آیندمم میزنم ولی اگه بمونم این تنهایی و سختی رو چطور تحمل کنم.خواهشا کمکم کنید