سلام من قصد ازدواج با دختر خاله خودم دارم الان پنج ماه هست که این موضوع رو با اون در میون گذاشتم بعد از مدتی صحبت قبول کرد همه چیز تا چند وقت پیش خوب بود همه قرارها رو گذاشته بودیم واسه خواستگاری رفتن من واقعا خیلی دوسش دارم اون قبلا از من پرسیده بود که من رابطه با کسی داشتم قبلا یا ن ک منم جوابش دادم دوباره بحثش پیش اومد ک اينو دوباره گفت و منم همون جواب بهش دادم ک ن من اهل این چیزا نبودم منم وقتی دیدم میپرسه از اون پرسیدم که رابطه ای داشته یا ن با کسی ک گفت هر کسی شیطونی کرده در نوجوانی ولی نميشه گفت دوست پسر داشتم فقط در حد حرف تو خیابون طوری که به من گفت اگه واست حضوری تعریف کنم میخندی ولی من کلاً احساس میکنم ديگه دوسش ندارم واقعا نمیدونم چیکار کنم من واقعا قبل اینکه خودش بفهمه ب مدت سه سال قبلش عاشقش شده بودم ک خوب شرایط طوری بود م من تو این چند سال چند بار بیشتر ندیدمش ک نشد بهش بگم تا وقتی ک دبگه یکی از آشناها دو طرفمون فرستادم بهش گفت ک بيام خواستگاری ک چیز خاصی نگفته بود البته بعد ب بزرگترها هم در میون گذاشتیم ک جوابی بهمون بدن ک خبری نشد تا من خودم ديگه رفتن مستقیم باهاش حرف زدم الانم خانوادها اصلا خبر ندارن واقعا نمیدونم چیکار کنم همش فکری منفی میاد توی ذهنم تورو خدا کمک کنید ممنون