مشکل با همسر

186 بازدید
سوال شده خرداد 27, 1395 در ازدواج و طلاق توسط هادی
سلامو خسته نباشید
من پسری ۲۳ساله هستم که یک ساله با نوه عمه ام ازدواج کردم ایشون ۱۵ساله هستن بله میدونم سنشون کمه،رابطمون اینطور شروع شد که من به ایشون پیشنهاد آشنایی بیشتر دادم تا اگه از هر لحاظ با هم جور بودیم یه تصمیم جدی بگیریم بعده ۲ماه ارتباط تلفنی وگاها از نزدیک خانواده ایشون به من گفتن به خانوادت بگو جلو بیان که اینکارو کردیم و یه انگشتر بردیم و این صحبتا تقریبا ۷ماه اینطوری موندیم که خانواده من گفتن دیگه بیشتر از این نمیشه اینطور بمونین باید عقد کنید اونا اولش مخالفت کردن ولی خانواده من گفتن نمیشه چون طرفای ما(تبریز)اینطور بودن مد نیس و باید عقد میکردیم.من خودم قبل از عقد همه چی رو با همسرم درمیون گذاشتم گفتم که تو سنت کمه و خودت فکراتو بکن به حرف هیشکیم گوش نکن ببین راضی هستی تو این سن ازدواج کنی؟پشیمون نمیشی؟ببین واقعا منو میخوای؟کاملا آزادش گذاشتم خودش همه چی رو قبول کرد.رابطه ما تا قبل از عقد خیلی عالی و عاشقانه بود مشکلی هم نداشتیم ولی بعده عقد کم کم زود ناراحت میشد بهانه جویی میکرد مثلا اوایل بهونش این بود که گوشی زیاد دستت میگیری بعدش اونو حل کردیم اینجور بهانه ها ادامه داشت تا همین چند روز پیش که گفت میخوام ازت جدا شم!چرا؟ میگه من پشیمونم زود ازدواج کردم نمیتونم چادر سرم کنم میخوام در آینده برم دانشگاه در حالیکه هنوز ۴سال مونده تا دانشگاه!میگه من پشیمونم ولی بعدش میگه اگه چادر سر نکنم و دانشگاه برم حاضرم باهات بمونم!این نکترم بگم که خودش قبل از آشنایی با من چادر سر میکرد و فقط بعضی وقتا آزاد بود منم موقع عقد دوتا شرط گذاشتم که حتما باید همیشه چادر سر کنی و درس هم تا دیپلم کاملا آزادی، هم خودش هم خانوادش کاملا قبول کردن ولی الان زدن زیرش منم نمیتونم اینارو قبول کنم
من خیلی دوسش دارم همیشه موقع دعواها من کوتاه اومدم من رفتم سراغش به هر طریقی که بگین باهاش برخورد کردم گریه کردم، ساعت ها باهاش حرف زدم ، قهر کردم، پدر مادرشو در جریان گذاشتم ولی هیچ کدوم روش تاثیر نمیذاره تا چندوقت پیش میگفت من دوست دارم ولی یچیزی نمیذاره بهت محبت کنم و حتی به خاطر این مسئله قصد خودکشی داشت هیچوقت زیره فشار نذاشتمش محدودش نکردم همه چیم با نظر اونه حتی جورابم ولی من باهاش کاری نداشتم مثلا تو لباس خریدن من نظر نمیدم چون میبینم بیشتر نظر خودش و مامان باباش مهمه براش! اینم بگم نمیتونم بگم که دوسم نداره چون کارایی هم داره که بهم اینو میرسونه که دوسم داره…
تا روز قبل این که بگه میخوام ازت جدا بشم رابطمون خیلی خیلی خوب شده بود همش پیام عاشقانه میفرستادیم ولی فرداش یدفه گفت ما باهم جور در نمیایم من چادر نمیخوام دانشگاهم میرم درحالیکه چندین بار در رابطه با این موضوع حرف زدیم و به توافق رسیدیم اما باز بعده چند وقت همون آشو همون کاسه!پای کسی هم درمیون نیست
من واقعا دوسش دارم و اصلا نمیخوام جدا بشیم با وجود تمام اذیت هایی که تو این یه سال کرده و بیشتر وقتا هم دلمو شکسته بازم میخوامش لطفا بگین چاره چیه؟چیکار کنیم؟اگه بخوایم طلاق بگیریم هر دومون نابود میشیم مخصوصصصصا من هرچند اون فعلا بخاطر سن کمش رویایی فک میکنه مشکلات طلاقو نمیدونه خانواده هامون هم از هم میپاشه چون فامیلیم
ببخشید زیاد شد و خیلی هم نتونستم موضوع رو جمع کنم الان یه هفتس نه دلتنگم شده نه پیام داده هیچی!فقط میگه میخوام درس بخونمو آزاد باشم از این رفتارش چی برداشت کنم؟از مغرور بودنشه یا نه دیگه باید فاتحه این رابطرو خوند؟الان قراره بریم مشاوره ولی میگه نمیخوام تو باشی باید اول خودم برم مادرشم میگه ما هرچی میگیم تو گوشش نمیره حرف خودشو میزنه چیکار کنم؟دارم نابود میشم خییییلی وابستشم لطفا نگین برین مشاوره حداقل شما یه راهنمایی بکنین بعد بگین برین مشاوره
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...