دوراهی زندگی

267 بازدید
سوال شده تیر 3, 1395 در ازدواج و طلاق توسط بی نام
با سلام و خسته نباشید به مشاوران عزیز مشاور فا

من مریم 26 ساله از تهران هستم که حدود یک سال و نیمه ازدواج کردم.قبل از ازدواج با همسرم آشنا بودیم حدود یکسال که قرار بود در صورت جور شدن شرایط مالی و...همسرم ازدواج کنیم تا اینکه با پافشاری من حدود یکسال پس از آشنایی عقد کردیم همسرم همیشه از مخالفتهای مادرش درباره ازدواج میگفت که شرایط مالی مناسبی ندارند ولی می دانستم که همه این ها بهانه ای بیش نیستند از طرف خانواده اش البته.تا اینکه پس از سختیهای بسیار عقد کردیم که در این دوران من متوجه شدم همسرم وابستگی زیادی به خانواده و مخصوصا مادرش دارد تا جایی مادرش با زخم زبانهای زیاد در زندگی و رابطه ما دخالت می کرد و مرا می آزرد و تهدید میکرد که من و پسرش را از هم جدا خواهد کرد در این دوران خیلی عصبی می شدم و به همسرم بی احترامی میکردم و دعواهای بدی با هم داشتیم که چندبار مادر همسرم تلاش کرد و مارو از هم جدا کرده و اقدام به طلاق ما می گرفت با بدگویی از من  و ناامید کردن همسرم.من همسرم را دوست داشتم و نمیخواستم که از هم جدا شویم ولی نمیتوانستم خانواده و مادر همسرم را تحمل کنم که به همسرم گفتم از خانه پدری اش بیرون بیاید و دیگر آنجا زندگی نکند که او نیز حرفم را به هر دلیلی قبول کرد و شبها را در محل کارش که صاحب آنجا پسرعمه اش بود می ماند و به منزلشان نمی رفت.تا اینکه قرار بود پس از یکسال با یدیگر ازدواج کنیم که به دلیل فوت ناگهانی مادر من که خیلی روحیه ام را خراب کرد عروسیمان به هم خورد و تصمیم گرفتیم با مسافرت به مشهد مقدس زندگی مشترکمان را آغاز کنیم،البته در این مدت نیز هرچند وقت یکبار خانواده همسرم با او تماس میگرفتند و با بدگویی از من پیش همسرم باعث می شدند که او رفتارش با من تغییر کند و همین باعث دعوا بینمان می شد.از این وضعیت خسته شدم نمیخواهم همسرم مرا به زور تحمل کند و دوری خانواده اش را تحمل کند چون وقتی از او پرسیدم دلش برای مادرش تنگ شده صادقانه پاسخ مثبت داد ولی این موضوع باعث شده افکار منفی به سراغم بیاید و فکر کنم که همسرم مرا دوست ندارد و به زور تحمل میکند و روزی مرا تنها خواهد گذاشت و پیش خانواده اش خواهد برگشت.خانواده همسرم مخصوصا مادرشهمیشه با کنایه و حرفهای بد مرا از خود رانده اند و مثل دشمنی در کمین زندگی من هستند و من آنها را به منزله دشمن خود می دانم حال وقتی همسرم دلش برای آنها تنگ شده احساس خیلی بدی به او و زندگی مشترکمان دارم نمیدانم چکار کنم،طلاق بگیرم یا زندگی کنم خسته شدم از وضعیت بد زندگی ام.خیلی به زندگی ام ناامیدم خواهش میکنم کمکم کنید.با تشکر

1 پاسخ

پاسخ داده شده تیر 7, 1395 توسط نازی قنبری
سلام
دوست عزیز،همسر شما در پاسخ به سوال شما که ایا دلش برای مادرش تنگ شده ،جواب مثبت داده ،و این جواب باعث شدهدتا افکار منفی به سراغ شما بیاید  و فکر کنید که همسرم مرا دوست ندارد و به زور تحمل میکند و روزی مرا تنها خواهد گذاشت و پیش خانواده اش خواهد برگشت.
اما در قبال رفتارهای همسرتان که با وجود مخالفت خانواده با شما عقد کرد،و اینکه شبها در محل کارش خوابید و ....افکار مثبت ،به سراغتان نیامد!! افکار منفی خیلی قدرتمند هستند ،لطفا مراقب انها باشید.
ویک موصوع دیگر اینکه احتمالا شما باورتان نشده که برای همسرتان دوستداشتنی هستید و او بخاطر خوشحالی شما تلاش می کند،شما خودتان فکر می کتید که همسرم مرا به زور تحمل  میکند و روزی تنهایم خواهد گذاشت و این افکارتان را به او نسبت می دهید ،فقط مراقب باشید تا  خودتان در جهت تحقق این افکار عمل نکنید!
شاد و سلامت باشید.

نازی قنبری
کارشناس ارشد روان شناسی بالینی
تلفن تماس: 021_23584444
داخلي 1 - کد مشاور 4640
موبایل: 09193809255
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...