با سلام
من 39 سالمه کارشناسی ارشد ریاضی دارم و کارمند هستم و زنم 30 ساله و لیسانس و خانه دار هستند.یک دختر 6 ساله هم داریم.8 ساله که ازدواج کردیم.
ازدواج ما خیلی معمولی بود. من از اول مردد بودم برای ازدواج اما با اصرار ایشان ازدواج کردیم.
مشکل ما بیشتر مربوط به چند عامل است که به اختصار ذکر میکنم.
- تنبل بودن: طوری که هر روز حداقل تا ساعت 10 صبح میخوابند و خانه همیشه حالت بهم ریخته دارد طوری که منم بی نظم شدم ولی ناخوداگاه عذاب میکشم. توی چند سال زندگی مشترک اطو زدن رو اصلا انجام نداده و کار خیاطی هم بنده از کوچک و بزرگش انجام دادم.برای شستشوی لباس هم خودم داخل لباسشویی میندازم و پهن میکنم. برای بردن دخترمون به مهد کودک با اینکه مسیر کوتاهی بود تاکسی میگرفت و یا منتظر من برای بردن اونا به مهد بود یعنی اینکه حاضر نیست مسر کوتاهی رو پیاده برن و به همین دلیل وزن بالایی دارن حال انکه مشتاق هستند با قرص و دارو وزن کم کنند ولی ورزش نکنند.حال آنکه خودم اهل ورزش هستم.
- وابستگی به خانواده: خیلی به خانواده وابسته هستن طوری که هر روز چند ساعت تلفنی با مادر و خواهر خود(چون شهرستان اطراف ما هستند) در ارتباط هستند و اغلب آخر هفته ها هم میریم خانه پدر زن و اسیر اونجا میشم. ولی هر وقت من هر از گاهی به خانوادم(مادرم و خواهر بردارانم) سر میزنم کلی دعوا میکنند. البته دو سال پیش با خانوادم دعوا کرد و خانواده من دو ساله به خاطر رفتار زنم به خانه ما سر نمی زنند.
- بنده اهل مطالعه و نوشتن هستم ولی از زمان ازدواج نتوانستم و تمرکز ندارم که مطالعه کنم.هر وقت کتابی رو دست میگیرم موفق به خواندن نمیشوم. در واقع شرایط برای مطالعه فراهم نیست. من هر از گاهی مقالاتی به همایش ها و کنفرانس ها میفرستم و ایشان بی آنکه بدانند در مورد چی هست و برای چی هست میگوید که «اسم من را به مقالت اضافه کن» و این من را عذاب میدهد و یا در مورد چاپ کتاب(که قبل از ازدواج نوشته بودم) اصرار دارند که اسم ایشان را هم اضافه کنم.
- من آدم درونی هستم و سرم به افکار خودم گرمه و ایشان اهل رقابت و چشم هم چشمی و عوض کردن وسایل و غیره.دوست دارم ساعاتی رو تنها باشم و فکر کنم اما در طول این هشت سال اصلا مهیا نشده و حاضر نیست یک شب هم من را تنها بگذارد.(بسیار دهن بین است و از حرف فامیل های خودش و همسایه ها می ترسد.می گوید اگر خانه پدرم باشم همسایه ها میگویند حتما قهر کردی!)
- از هر کاری که انجام میدهم ناراضی هستند.از ماه عسل ناراضی هستند و بارها تکرار کردن.از خرید طلای عروسی از مسافرت هایی که میریم از خریدهایی که میکنیم از رفتار من از هیچ چیز من راضی نیستند ولی در کل ناراضی هم نیست از زندگی.
- ایشان خیلی تظاهر به مریضی و بیماری دارند و شاید برای جلب نظر این کار رو انجام میدهند. ولی برنامه ای هم برای محافظت از خودشان و دخترمان هم ندارند(طوری که در سن 30 ساله دیسک کمر دارن) و هزینه زیادی هم صرف معالجه و دارو میکنیم.
- همیشه انتظار عجولانه ای برای ابراز عشق و ابراز تشکر دارند طوری که یک ماه مانده به تولد ایشان چندین بار متذکر میشوند یا اینکه هنوز کاری نکردن انتظار تشکر دارند(حال آنکه هدیه تولد را هر ساله داده و برای انجام کاری از ایشان تشکر میکنم) خلاصه اینکه در طلب محبت خیلی عجول هستند.
در این چند سال اخیر هیچ احساسی به ایشان ندارم حتی نبودش هم برایم مهم نیست.من برای جدایی مشکلی ندارم و تنهایی رو ترجیح میدهم به این زندگی. تنها مشکل من دخترم هست و اینکه اون آسیب روحی در غیاب من نداشته باشد حال آنکه الان مدام شاهد دعوای ما هم هست.
به گفته دکتر هلاکویی طلاق به مثابه از دست دادن یک عضو از بدن است اما احساس میکنم در این زندگی عمرم به فنا میرود. در این زندگی ماندن برایم خیلی عذاب آور است. لطفا با توجه به اطلاعات داده شده بنده را راهنمایی بفرمایید.