سلام امیدوارم حالتون خوب باشه وزیراسمان ابی از الطاف خداوند بهره مند باشین ؛من سی ساله هستم لیسانس مدیریت وبرنامه ریزی اموزشی هستم چهارساله ازدواج کردم وبه دلیل شغل همسرم به شهر اقامت ایشون درایلام نقل مکان کردم راستش از اول ادم دیر جوشی بودم دوستهای زیادی نداشتم تنها دختر خانواده وفرزند بزرگ خانواده هستم به غیر از خودم سه برادر کوچیکتر هم دارم اما مشکل بزرگی که دارم خانواده همسرم خیلی سنتی هستن ومن اصلا نه علاقه ای به ارتباط باهاشون دارم نه میتونم باهاشون ارتباط داشته باشم کلا با ارمانها وعقاید من خیلی فاصله دارن هرچقدر سعی کردم بهشون نزدیک بشم خودم بیشتر ضربه خوردم ؛حالابه خاطر کمبود امکانات شهر وفراهم نبودن موقعیت شغلی برای من وبافت خیلی سنتی وخیلی دور از عقاید وباورهای من ؛دچارافسردگی شدم با هزار زحمت تونستم ازشون فاصله بگیرم ولی نمیتونم این پوسته رو بشکنم حتی از بقیه مردم شهر هم زده شدم بهمین دلیل نمیتونم بدون توجه به نوع رفتارو لهجه وصحبت مردم به فعالیتهایی بپردازم که ازین تنهایی وبیهودگی بیرون بیام بعضی وقتها حتی به طلاق هم فکر کردم که شده حتی ازهمسرم جدا بشم ولی به خاطر اشتباهات ورفتارهای خیلی بد خانواده شوهرم مثل( تهمت ناموسی به مادرم تهمت دزدی به پدرم که سالهاست صادقانه وپاک به مملکت خدمت میکنه تهمت به برادرم ) حتی افترا زدن به مردم دیگه (بعنوان مثال تا یه ادم موفقی ومیبنن میگن فلانی دزدی کرده این پول واز کجا اورده کلا بدبینن ,فکر میکنن چون پدرشون فوت شده وبه جایگاهی که خواستن نرسیدن باید عقده هاشونو وقتی یه ادم موفق میبین سرش خالی کنن حتی به مقدار خرید سبد کالای همسایه واقوام هم کار دارن )دیگه نمیخوام با خانواده همسرم رودر رو نشم واقعا فرهنگشون با من نمیخونه خیلی چیزهارو به خاطر همسرم ندید گرفتم هیچوقت حاضر نیستن رفتارهای به دور از احترام وانسانیت خودشون و اصلاح کنن شاید الان بگین شما بدبینی ودیدت بهمه بده ولی من چنان علاقه ای به این خانواده داشتم که وقتی با این رفتارها واشتباهاتی که راحت درقبال دیگران انجام میدن وهیچی براشون مهم تر ازخواسته های خودشون نیست مواجه شدم به کل از مردم این دیار زده شدم ؛چون به همنشین خوب وبد یا کمال همنشین بر من اثر کرد اعتقاد دارم وحالا اینهمه توضیح که دادم خواستم بدونم واقعا من رفتاری وباید درقبال این خانواده در پیش بگیرم چیه؟ هرروز کارهای اونها توی ذهنم مرور میشه وخودم شماتت میکنم که چرا تن به این ازدواج دادم وجالبه هروقت تصمیم به فراموشی وگذشت میکنم بازم یه اشتباه غیر قابل بخشش در پیش میگیرن خواهش میکنم راهنماییم کنین جالبه این خانواده با عروس بزرگشون هم که از اقوام نزدیکشون هست سر بحثهای نابجا وتوقعات مالی مادر شوهرم سالهاست دچار مشکل وقطع ارتباط هستن وعروس بزرگ این خانواده از من هم افسرده تر ومشکلات روانی فراوونی داره خواهشمندم کمک کنین بدونم این مشکل وچطور باهاش کنار بیام یا حل کنم تا کارم به جدایی از همسرم منجر نشه