دختری هفده ساله هستم و فرزند طلاق هستم ازطبقه ضعیف اجتماع ودرمنزل با پدربزرگ و مادربزرگ و عمو هام و برادرم زندگی میکنم .پدرم یک مرد نانوای مریض و مادرم یک زن دیوانه دیو صفت است و من ارتباط چندانی با هیچ کدام ندارم .به شدت احساس تنهایی میکنم و تنها همدم من موبایلم است .هرروز تحقیر میشوم و هرروز خورد تر...هرلحظه بیشتر میشکنم .وقتی که برادرم من را کتک میزند و مادربزرگم به برادرم میگوید اگه این یه جا داشت که بره عین سگ گوششو میگرفتم و می انداختم بیرون ...وقتی که برادر پدرم با غذا خوردن من عصبی میشود و فحش میدهد ...مینشینم و درتنهایی هایم گریه میکنم وتا وقتی از گرسنگی ضعف نکردم جلویشان آفتابی نمیشوم .
نه من اورا رها میکنم و نه اومن را ...منوتنهایی همیشه باهمیم