با سلام .
خانم 31ساله،کارشناس ارشد فیزیک، مسئول آزمایشگاه میباشم.تقریبا 1سال از زمانی که همسرم به خوایتگاری آمد میگذرد و 3ماه هم از زندگی مشترکمون زیر یک سقف میگذره.که البته 1ماهه از هم جداییم.و ایشون خونه رو ترک کرده.چون ایشون از نظر مالی وضعیت مساعدی نداشتند بدون مراسم عروسی جهیزیه ای که خودم و همسرم با هم خریدیم-این خواسته همسرم بود که ما جهیزیه را با هم قسطی بخریم و در عوض پدرم بعد از فروش خانه پول جهیزیه رو یکجا پرداخت کنه-به طبقه بالای منزل پدرم نقل مکان کردیم.زمانی هم که نامزد بودیم من به خاطر اخلاق تند همسرم و دمدمی مزاج بودنش میخواستم جدا شم که هر بار برادر بزرگم که دوست همسرم هست بین ما واسطه میشد و میخواست بیشتر به ایشون فرصت بدم.در هر صورت ما 2ماه زندگی مشترک داشتیم که بیشتر اوقات در حال بگو مگو بودیم و همسرم صداشو بالا میبرد و چند بار وسایل منزل رو شکوند. با این وجود خانواده ام دخالت نمیکردند.و هر بار برادرم از من میخواست کوتاه بیام.دفعه آخر بعد از دعوا به من گفت به پدرم بگم پول مارو بده!!! اما من گفتم حتی اگه پدرم بخاد بده من نمیگیرم...این در صورتی بود که ایشون برای من نه مراسم گرفت نه طلا... فردای اون روز که من سر کار بودم ایشون به پدرم زنگ زد و پول خواست.پدرم به خواست من قبول نکرد و ایشون حرفای رکیکی به پدرم زد و شب هم مامور آورد که پدر خانمم از خونه من سرقت کرده! منهم که با پدر شوهرم تماس گرفتم و قضیه روگفتم...ایسون هم به من گفتن که اون پسر من نیست و غیر از پول چیزی رو نمیشناسه. به خاطر تهمتی که زد فشار خون پدرم رفت رو 22.و اگه برادرم منزلمون نبود و پدر رو به درمانگاه نمیبرد معلوم نبود چی میشد...با وقاحت تمام به اون یکی برادرم که واسطه بین ما بوده همیشه، زنگ زد و گفت پدرتون رو سکته دادم...بیا (دور از جونش)جنازه اش رو جمع کن ...(برادرم هم اون موقع تهران نبود و میخواست با این حرفاش او رو هم آزار بده...)من تصمیم به جدایی گرفتم.چندروز که گذشت دوباره برادرم واسطه گریش رو شروع کرد(زود رفتارهای او رو فراموش کرد) و خواست که فرصت دبگه ای بهش بدم...چراکه 31سالمه.تنها دلیل برادرم بالا بودن سنمه و میگه شاید بعد از این نتونم ازدواج کنم یا حتی ازدواج بدتری داشته باشم...غیر از برادرم تمام خانواده ام با جدایی موافق هستن. همسرم هم هر بار حرفش رو عوض میکنه یه با میگه عین آب خوردن طلاقت میدم. یه بار ابراز پشیمانی میکنه و اشک میریزه. که من خواستم بهش فرصت بدم اما گفتم بدون پول میام اما ایشون قبول نکرد! یه بار میگه عیب نداره من تو رو میخام نه پول.از طرفی وساطت های برادرم، از طرفی مثالهایی که دوستان و همکارام از زندگی اطرافیانشون میزنن که همه مشکلات دارند بنده رو کمی دودل کرده...شما راهنماییم کنید .آیا بازگشت به این زندگی عاقلانه است؟(ببخشید که طولانی شد، -اگر میخواستم تمام کارهایی که همسرم کرده رو شرح بدم ،ده ها صفحه میشد! -)