شک برای طلاق

737 بازدید
سوال شده شهریور 4, 1395 در ازدواج و طلاق توسط هانیه
با سلام .
خانم 31ساله،کارشناس ارشد فیزیک، مسئول آزمایشگاه میباشم.تقریبا 1سال از زمانی که همسرم به خوایتگاری آمد میگذرد و 3ماه هم از زندگی مشترکمون زیر یک سقف میگذره.که البته 1ماهه از هم جداییم.و ایشون خونه رو ترک کرده.چون ایشون از نظر مالی  وضعیت مساعدی نداشتند بدون مراسم عروسی جهیزیه ای که خودم و همسرم با هم خریدیم-این خواسته همسرم بود که ما جهیزیه را با هم قسطی بخریم و در عوض پدرم بعد از فروش خانه پول جهیزیه رو یکجا پرداخت کنه-به طبقه بالای منزل پدرم نقل مکان کردیم.زمانی هم که نامزد بودیم من به خاطر اخلاق تند همسرم و دمدمی مزاج بودنش میخواستم جدا شم که هر بار برادر بزرگم که دوست همسرم هست  بین ما واسطه میشد و میخواست بیشتر به ایشون فرصت بدم.در هر صورت ما 2ماه زندگی مشترک داشتیم که بیشتر اوقات در حال بگو مگو بودیم و همسرم صداشو بالا میبرد و چند بار وسایل منزل رو شکوند. با این وجود خانواده ام دخالت نمیکردند.و هر بار برادرم از من میخواست کوتاه بیام.دفعه آخر بعد از دعوا به من گفت به پدرم بگم پول مارو بده!!! اما من گفتم حتی اگه پدرم بخاد بده من نمیگیرم...این در صورتی بود که ایشون برای من نه مراسم گرفت نه طلا... فردای اون روز که من سر کار بودم ایشون به پدرم زنگ زد و پول خواست.پدرم به خواست من قبول نکرد و ایشون حرفای رکیکی به پدرم زد و شب هم مامور آورد که پدر خانمم از خونه من سرقت کرده!  منهم که با پدر شوهرم تماس گرفتم و قضیه روگفتم...ایسون هم به من گفتن که اون پسر من نیست و غیر از پول چیزی رو نمیشناسه. به خاطر تهمتی که زد فشار خون پدرم رفت رو 22.و اگه برادرم منزلمون نبود و پدر رو به درمانگاه نمیبرد معلوم نبود چی میشد...با وقاحت تمام به اون یکی برادرم که واسطه بین ما بوده همیشه، زنگ زد و گفت پدرتون رو سکته دادم...بیا (دور از جونش)جنازه اش رو جمع کن ...(برادرم هم اون موقع تهران نبود و میخواست با این حرفاش او رو هم آزار بده...)من تصمیم به جدایی گرفتم.چندروز که گذشت دوباره برادرم واسطه گریش رو شروع کرد(زود رفتارهای او رو فراموش کرد) و خواست که فرصت دبگه ای بهش بدم...چراکه 31سالمه.تنها دلیل برادرم بالا بودن سنمه و میگه شاید بعد از این نتونم ازدواج کنم یا حتی ازدواج بدتری داشته باشم...غیر از برادرم تمام خانواده ام با جدایی موافق هستن. همسرم هم هر بار حرفش رو عوض میکنه یه با میگه عین آب خوردن طلاقت میدم. یه بار ابراز پشیمانی میکنه و اشک میریزه. که من خواستم بهش فرصت بدم اما گفتم بدون پول میام اما ایشون قبول نکرد! یه بار میگه عیب نداره من تو رو میخام نه پول.از طرفی وساطت های برادرم، از طرفی مثالهایی که دوستان و همکارام  از زندگی اطرافیانشون میزنن که همه مشکلات دارند بنده رو کمی دودل کرده...شما راهنماییم کنید .آیا بازگشت به این زندگی عاقلانه است؟(ببخشید که طولانی شد، -اگر میخواستم تمام کارهایی که همسرم کرده رو شرح بدم ،ده ها صفحه میشد! -)
دارای دیدگاه شهریور 6, 1395 توسط هادی
به نظر من از پدرت پ.پولو بگیر و جداشو تا پدر ومادرت کمتر اسیب ببینند و بهش فرصت بده می تونی بگی باید با پول باید خانه اجاره کنی بهش فرصت بده عزیز ولی بچه دارنشو فعلا تامتوجه تغییراتش بشی  برای طلاق هیچوقت دیر نیست مهریه هم که سرجاشه به نظرم بهش فرصت بده
دارای دیدگاه شهریور 11, 1395 توسط نیلو
سلام دوست گلم.سوالتون منو به گذشتم برد ، به 8 سال پیش.زمانیکه زندگی مشترکمو کنار مردی آغاز کردم که نه انصاف داشت و نه مهربانی تا کمی دلم رو به محبتش خوش کنم. مثل شما خیلی زود متوجه شدم که زندگی کنار این آقا منو از پا می اندازه ! ...نمیتونستم تحمل کنم چون ایشون معنی واژگان احترام ، دوست داشتن ، محبت ، قدرشناسی رو نمیدونست.وقتی مصمم به خانواده ام اعلام کردم که نمیتونم با این آقا ادامه بدم ، انگار که به پدر و مادرم فحش داده باشم.انگار آبروی چند ساله اشان را  می خواهم به باد دهم.... چون ایشون در جمع رفتار موجهی داشت .... شما خدا رو شکر کنید که خانواده اتان حامی شما هستند. و با جدایی شما موافقند.  مجبور شدم 2 سال  دیگه ادامه بدم... ناگفته نماند که در این مدت تمام تلاشم رو برای حفظ زندگیم کردم. اما چه کنم که بی فایده بود و یک طرفه.تمام اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و تبدیل شده بودم به زنی افسرده که خیال میکرد زندگی برای همه همینه ! زن افسرده ای که فکر میکرد لایق دوست داشته شدن نیست...و محکوم به تحمل توهین وتحقیره.
بالاخره تصمیمم را گرفتم وبرخلاف میل خانواده جدا شدم.مهریه ام را بخشیدم و دست از پا درازتر به خانه ای برگشتم که پدر پذیرایم نبود. اما نگاه شماتت بار پدرم می ارزید به یکی از توهین های او...
حدود 3 سال قبل به طور اتفاقی و به خواست خدا با فردی آشنا شدم و مسیر زندگیم به کل عوض شد. اون روز من 2 سال از شما مسن تر بودم !!! بابت اون روز روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم . آشنایی و ازدواجی که موجب شد یکبار دیگه یادم بیاد که قابل احترام و دوست داشته شدن هستم. و در کنارش تمام اندوه چند ساله ام را فراموش کردم و حتی همسر سابقم را بخشیدم... در این 2 سال اخیر در کنار همسرم روز به روز بیشتر احساس سعادت و خوشبختی  و آرامش میکنم.
این شما هستید که باید مسیر زندگیتان را جهت دهید . و در نهایت تصمیم گیرنده نهایی خود شمایید.امیدوارم بهترین تصمیم و بهترین نتیجه را بگیرید.
دارای دیدگاه شهریور 19, 1395 توسط محبوبه
دوست عزیز وقتی الان که اول ازدواجتونه به خودتون وپدرتون توهین کرده چند سال دیگه بگذره میخواد چطور رفتار کنه متاسفم ولی اگه من جای شما بودم بخاطر سلامتی پدرم وارزش واحترام پدرم وهدر نرفتن عمر وجوونیم هرچه زودتر جدا میشدم خدارا شکر کن که بچه نداری
دارای دیدگاه دی 20, 1396 توسط رضا
سلام. خیلی منو به فکر فرو بردید. بی حرمتی و تحقیر چیزی  هست که درد اصلی زندگی منه. در حال آماده شدن دفاع دکترا هستم خارج ایران, و ۲ ساله با دختری که فکر میکردم عاشقم  هست عقد کردم و آوردمش اینجا تا باهم زندگی قشنگی بسازم. اما خیلی زود شروع کرد به بی ادبی با توهین به من, قیافه و هیکل و اینکه چرا درس رو انتخاب کردم نه کار. و همینطور توهین و مسخره کردن خانواده من, در حالی که اون بنده خداها هیچ بادی نکردن و خیلی کم حتی دیدنش. و هیمشه احترام و هدیه و ...

انگار روش کنترل زندگیشون اینطوره. حتا اینکه بارش کار مرتبط پیدا کردم رو بی غیرتی میدونه و میگه دوست داره خونه باشه نه سر کار, و حالا تو اوج استرس و فشار درس منو تهدید به طلاق و گرفتن مهر میکنه, واقعا موندم چیکار کنم. حتی این خواهر برادر شدیم و حسی بهش ندارم انقد تحقیر کرده, در حالیکه خیلی همه بهم احترام میذارن و انقد مقبولم که میتونم بلافاصله یه مورد بهتر پیدا کنم
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...