سلام من محمد هستم 26 سالمه 2 ساله ازدواج کردم و یه پسر 3 ماهه دارم. از ابتدای ازدواجم تا کنون در کنار روزهای بسیار خوبی که داشتیم متاسفانه روزهای بدی رو هم سپری کردیم. هر دو به هم علاقه زیادی داریم ولی با اختلافات نظر و عقایدی که داریم گاه این علاقه در نظر گرفته نمیشه و هردو به جدایی فکر میکنیم. بارها این حرف از طرف همسرم عنوان شده که اگه بچه نبود ... ، دیگه خسته شدم و امثال اینها. ولی من نمیتونستم تحمل کنم و به خاطر بیان این مساله باهاش برخورد میکردم ، اما اگه من بیان کنم اون اصلا تردید نمیکنه و میگه واسه این کار حاضره .نمیتونم وابستگیش به من رو بفهمم میدونم خیلی دوسم داره ولی نمیتونم وابستگیش رو درک کنم . بعضی وقتها که از نارضایتیش از من و زندگیمون میگه و بعد یه مدتی بهم میگه دوسم داره دچار دوگانگی میشم کدومو باور کنم ابراز علاقشو یا اون همه نارضایتی .
سلایقمون خیلی متفاوته و وقتی سر یه چیز مثلا رنگ مانتو باهم به تفاهم نمیرسیم میگه که اگه خونه بابام بودم تا حالا هزار دفعه اینو خریده بودم یا میگه تو به علاقه و سلیقه من احترام نمیذاری و در صورتی که من فقط بین تمام رنگ و طرح های موجود با یک رنگ مخالفت کرده بودم.
سر مسایل مربوط به بچه مدام باهم درگیری داریم هیچکدوممون رفتار اون یکی رو قبول نداره ، بعد بهم میگه چون من مردم اصلا از بچه داری سر در نمیارم اما اون همه کاراش درسته و تصمیمیات درست رو اون میگیره. از ابتدا مدام احساس میکنم من پس زده شدم و اصلا مهم نیستم و مدام کلمات این کارو نکن ، تو نمیتونی ، بچه سرما خورد ، چرا بردیش بیرون و.... شنیدم ، انگار نه انگار من باباشم.
ببخشید خیلی حرف زدم. البته اینا هنوز یه ذرشه .لطفا راهنمایم کنید چیکار باید بکنم؟ ممنون