نحوه رابطه با پدر مادر همسر

478 بازدید
سوال شده آبان 8, 1395 در ازدواج و طلاق توسط محمد
سلام محمد هستم 26 ساله ، 2 ساله ازدواج کردم. هرچند امیدی به جواب دادنتون ندارم چون تا حالا چندین مرتبه مشکلاتم رو بیان کردم ولی حتی انتشار هم داده نشده چه برسه به پاسخ.

مامان همسر من وقتی 3 و یا 4 ساله بوده پدرش رو از دست میده و بعد از اون به دلیل اختلافات وجود داشته یه جورایی کلا با خانواده پدری قطع ارتباط میکنن ، از اون به بعد مادر بزرگ به تنهایی بچه ها رو بزرگ میکنه و تا چند ماه پیش که از دنیا رفت پیش پدر مادر همسرم در یک منزل زندگی میکردن. از ابتدا همسرم نحوه برخورد و نشان دادن علاقه به مادر بزرگ پدری و مادریش کاملا متمایز بود شاید اگه حتی یک ماه هم مادر بزرگ پدریش رو نمیدید تفاوتی نداشت حتی تماس هم نمیگرفت ولی به شدت وابسته به مادر بزرگ مادریش داشت که هنوز تا یادش میافته اشکاش سرازیر میشه . مساله من اینا نیست خوب مسلما وقتی همیشه با یکی در ارتباط باشی و زندگی کنی و در مورد طرف مقابل نسبت به اتفاقات و اختلافات گذشته بیان شده باشه این تفاوت حسی و علاقه به وجود میاد. همسرم اصلا به خانواده من علاقه نشون نمیده شاید اکه من یک هفته نگم بریم خونه پدر مادرم اون براش مهم نیست ولی اگه یه روز گذشته باشه که خونه پدرمادرش نرفته باشیم اون دلتنگه و میگه بریم یا پدر مادرش میان خونه ما. هرچند با توجه به دانشجو بودن همسرم مجبوریم هرروز بچمون رو ببریم پیششون واسه نگه داری منظور که هر رورز هفته پیش هم دیگه هستیم. ولی وقتی میگم بریم خونه ما اون درس و کارای عقب افتادش رو بیان میکنه. فکر میکنم این نحوه رفتاریش به خاطر نحوه رفتاری خانواده مادرش هست که اینقدر از خانواده همسراشون فاصله گرفتن . هر کجا از طرف اونها مهمونی یا مراسمی باشه همسرم کاملا موافق با رفتنه اما عرض کردم واسه خونه پدر مادر من رفتن هم یکم مشکل داریم چه برسه به جاهای دیگه. اخیرا حتی فکر میکنم به مادر من حتی زنگ هم نمیزنه واقعیتش جرات نکردم که مطمئن بشم از این قضیه چون اگه واقعا اینطور باشه باز یه اتیشی روشن میکنم در صورتی که اون لحظه به لحظه تلفن دستشه و داره با مامانش حرف میزنه که یا بهش زنگ زدن یا اون زنگ زده. همین مساله باعث شده فکر کنم ازم پنهون کاری داره یا اگرم نداره من اخرین نفری هستم که در مورد یه مساله ای خبر دار میشم . مثلا هفته پیش بعد  از کلاسش که رفتیم خونشون فهمیدم بچه رو بردن حموم شاید مساله مهمی نباشه و نیست ولی برام مهمه که چرا همسرم چیزی بهم نگفته ولی اون میگه نمیدونسته مامانش قراره بچه رو حموم ببره ، اگه نمیدونسته پس لوازم حموم بچه چجوری رفته داخل کیف بچه. و و و و .... هزار تا چیز دیگه . میدونم خیلیش تقصیر منه ایراد از خودمه ولی داره داغونم میکنه این مسائل . باعث شده مدام به حرفاش به کاراش شک کنم فکر کنم داره دروغ میگه فکر کنم سر کارم گذاشته . هفته پیش گفت واسشون کلاس جبرانی گذاشتن و حتما باید حضور داشته باشه ولی یهو وسط زمانی که باید سر کلاس میبود برگشت خونه . و گفت اشتباه بهش گفته بودن در مورد کلاس، بعد هرچی گفتم مگه تو سر کلاس نبودی که این برنامه گذاشته شد یه خورده دلیل اورد اخر نفمیدم درست میگه الکی میگه ، میدونم درست میگه ایراد از بدبینی و شکاک شدن خودمه.ولی چه کنم نمیتونم باور کنم حرفاشو.

یه مشکل دیگه هم که دارم اینه که نمیتونم تحمل کنم همسرم به تنهایی با خانوادش جایی بره میدونم این ایراد از خود منه یه حس اشتباست لطفا اگه این متن رو خوندید راهنماییم کنید. اصلا دلم نمیخواد و نمیتونم خودمو راضی کنم به همراه خالش یه مسیری رو بره ، از اینکه یه جایی باشه که بخوان حرف بزنن و بخندن خوشم نمیاد نگرانم میکنه مثل الان که دارم مینویسم نفسم تند میشه تپش قلب میگیرم . میدونم مجلس زنونست هرکاری بشه و حرفی زده بشه مشکلی نداره و قرار نیست اتفاقی بیافته ولی نگرانم دلشوره دارم. واقعا دارم عذاب میکشم به خاطر این حس لعنتی . وقتی میاد از شوخی و حرف و خنده ای که بین دوستای دانشگاهش اتفاق افتاده و با ذوق  و شوق تعریف میکنه من فقط یه لبخند مصنوعی میزنم در صورتی که توی دلم غوغا میشه به خاطر شنیدنش .

همسرم خیلی خوبه خیلی خوبه ولی این ماجراها خیلی سخته و خیلی وقتها کاممون رو تلخ کرده .
دارای دیدگاه آذر 26, 1396 توسط بی نام
فکر کنم زیادی عاشق همسرت هستی یا یهش وایسته ای می دونی عشق زیاد و احساسات زیاد خیلی وقتها وسواس و حسادت و اذیت شدن به همراه داره و همین بد اخلاقی ها و تعصبات و ناشکیبا یی ها به مرور و ناخواسته زیبایی زندگی را به کامتان تلخ می کنه و . خدایب ناکرده .. بهتره از یی روانشناس کمک بگیرد.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...