سلام دکتر من همونطور كه قبلا گفته بودم یه دختر بیست ساله م و ترانسکشوال هستم. اما در حال حاضر نمیتونم راجع به این موضوع صحبت کنم یا تصمیمی در این باره بگیرم. اما دو موضوع هست كه بايد براتون توضیح بدم. موضوع اول درباره خانوادمه. راستش نمیدونم چطوری باید بگم... آدمای عجیبین. قبلا که کم سن تر بودم فکر میکردم عاقلترین آدمای دنیان و هیچی نیست که ندونن و یاد من نداده باشن. اما الان دقیقا برعکس فکر میکنم. کارایی که طی چند سال اخیر در هر موردی که دیدم ازشون سر زده باعث شکل گیری چنین تفکری در ذهن من شده. در واقع به جایی رسیدم که تمام چیزای خوب و بدی که تا حالا ازشون یاد گرفتم رو از ذهنم پاک کردم و همین باعث ایجاد نوعی سردرگمی در ذهنم شده. فکر میکنن کاملترين و عاقلترین آدمای دنیان. همه چیز و همه کس رو زیر سوال میبرن. قضاوت کردن الکی و حتی توهین کردن براشون عادیه. در حالی که خودشون از همه بدترن. وضعیت مالی فعلیشون بعنوان مثال حاکی از این مسئله س. فقط یه نفر از بینشون هست که بظاهر خودشو منطقی نشون مخیده و فکر میکنه با بقیه فرق داره اونم خواهرمه. همون یه خواهرو دارم با یه برادر. برادرمم که از نظر اون خصوصیات خیلی شبیه پدرومادرشه اما در اصل ادم بدی نیس. اونم به یه طریق دیگه خودشو از خانوادش جدا میدونه اما در کل توی موضوعات مربوط به من نقش پررنگی نداره. اما خواهرم بخاطر اون روحیه بظاهر منطقی و فرزند ارشد بودنش توی مشکلات من دخیل بوده. مخصوصاً توی موضوع دوم که میخوام بهتون بگم. مورد دوم درباره دختریه که 5 سال پیش بهش علاقمند شدم. اون مدیر باشگاهی بود كه من وخواهرم میرفتیم و البته با خواهرم دوستای صمیمی شده بودن. منم اولش برام مهم نبود و باهاش رفتار عادی داشتم اما بعدش خودمم هنوز نمیدونم چطوری اما عاشقش شدم. توی اون مدت خیلی بهم سخت گذشت. بخاطر روبرو شدن با اون و اینکه هر روز ممکن بود براش خواستگار بیاد و ازدواج کنه. بعد مدتی که رابطه مونم تا حدی صمیمی شده بود تصمیم گرفتم باهاش راجع به احساسم حرف بزنم. با کلی استرس سعی کردم بهش بگم اما واکنش بدی نشون نداد و گفت که هرمشکلی داشته باشم درکم میکنه. آدم منطقی بود. اما در این باره بعدها فهمیدم که فکر میکرده فقط بهش وابسته شدم. یه مدت بعد از این جریان دیگه ندیدمش اما تلفنی باهم ارتباط داشتیم. روز به روز بیشتر حالم بد میشد. مدام تو فکرش بودم. هروقتم باهاش حرف میزدم نا خودآگاه بهش گیر میدادم. ولی بعد از اینکه بهش مشکلمو گفتم واقعا درکم میکرد معلوم بود که خیلی تو فکرمه و بهم اهمیت میده. اما من متوجه نبودم. کار به جایی رسید که دیگه نمیتونست تحملم کنه و ازم جدا شد. خودشم مشکلات زیادی داشت نمونه ش یه پسره که سرکارش گذاشته بود و هنوز تو فکرش بود. من حتی توی اون مشکلشم کمکش کردم با اینکه از این قضیه متنفر بودم. بهر حال من هیچوقت شرایطشو درک نمیکردم و همیشه جوری باهاش رفتار میکردم که انگار بهم بدهکاره. هیچوقت حق بامن نبود. اینو الان میفهمم و بینهایت پشیمونم. بعد از جداییمون یه بار دیگه سعی کردم باهام آشتی کنه. ظاهرا ازم بدش نمیومد و دلش برام میسوخت. اما روی خوش نشون نمیداد. اون بارم بطرز وحشتناکی موضوع خاتمه پیدا کرد. از روی احساسات کارایی کردم که ازم متنفر شد. دیگه هیچوقتم باهاش حرف نزدم. البته موضوعات زیادی هم در این اثنا اتفاق افتاد که بی تاثیر نبود اما زیاده گویی کردم. توی بیشتر این اتفافات هم چه خواسته و چه ناخواسته خواهرم بی تاثیر نبود. خیلی بینمون دخالت میکرد درحالیکه من نمیخواستم چیزی بدونه. فکر میکنم از همه حرفامون با خبر بود. نمیدونم چجوری. شاید خودش به خواهرم میگفت. همیشه با حضور خواهرم توی این مشکل داشتم هنوزم دارم. حتی گاهی مجبور میشدم توی گوشی خواهرمو بگردم. یه بارش هم فهمیدم که بدون اینکه به من بگه دعوتش کرده خونه شون. خونه خواهرم اون موقع طبقه بالای ما بود.با تمام این اوصاف میشه گفت هیچوقت نتونستم بشناسمش حتی اونم این نظرو راجع به من داشت. الان ٢ ساله که اصلا باهاش ارتباط نداشتم اما نمیتونم فراموشش کنم. خیلی سعی کردم تو فکرش نرم اما دقیقا عین مرده متحرک میشم. مخصوصا با کینه شدیدی که از خانوادم به دل گرفتم دیگه زندگی برام بی معنی شده. زمان هم هیچ دردی رو دوا نمیکنه. وقتی م که بهش فکر میکنم خیلی احساس پشیمونی میکنم. حاضرم هیچی نداشته باشم اما فقط یه بار باهاش حرف بزنم و بگم که اشتباه از من بوده. در حال حاضر فقط برای اینکه به هیچ نحوی صدای اعتراض خانوادمو نشنوم هیچ کاری نمیکنم خودشون به اندازه کافی توی خونه نا آرامی درست میکنن. از طرفی م میترسم خودش واقعا نخواد باهام روبرو بشه. واقعا گیر افتادم. نمیدونم چیکار کنم که بتونم به آرامش برسم. خواهشا کمکم کنین