الگویی برای تعلیم و تربیت
آیا بچه ها می توانند فکر کنند؟
وقتی می گویم بچه ، منظورم سنین ۹تا ۱۸سال است. روان شناسان معتقدند شخصیت کودک تا ۴سالگی شکل می گیرد. آیا شخصیت را می توان بدون طرز تفکر کودک تصور کرد. شکل گیری شخصیت بر پایه نحوه تفکر کودک قابل تصور است. یعنی کودک مفاهیم پایه زندگی فردی و اجتماعی همچون محبت ، خشونت ، اعتماد، ترس و دوستی را درک می کند و بر اساس آن ، رفتارهای او در میان اطرافیان و همبازی هایش آشکار می شود. کودکی را فرض کنیم که طرز تلقی او از این مفاهیم پایه در تمام دوره های زندگی بعدی اش مورد نقد و بررسی دیگران قرار نگیرد. رفتارهای فردی و اجتماعی این کودک فرضی در تمام دوره ها بر اساس همان مفاهیم پایه شکل گرفته است.
فرض دیگر این است که کودک نه با نقد و بررسی دیگران ، بلکه طی تعامل با دیگران و تقابل با چالش ها و مشکلات ، مجبور به انعطاف و تجدید نظر در رفتار خود می شود. ولی در عین حال ممکن است مفاهیم پایه او تغییری نکند و همچنان با کودکی نابالغ روبه رو باشیم. به تامل در سوالی که در ابتدا مطرح کردم بازمی گردیم. آیا بچه ها می توانند فکر کنند؟ به نظر می رسد بر اساس نوع تربیت سنتی ما، نفس طرح این سوال با تغییر الگو و آغاز پارادایم نوینی از نگرش به کودکان مواجه است که البته کمی هراس انگیز می نماید. مواجهه با این سوال برابر با پاک شدن بسیاری از طرز تلقی های سنتی به کودکان است. در پیش زمینه ذهنی و فکری بسیاری از ما، بی آن که بدانیم یا درباره آن بیندیشیم نسبت تفکر و کودکان هیچ اشتراکی ندارند و تفکر تنها در بزرگسالی معنا دارد. رویکرد فلسفه برای کودکان و نوجوانان (philosophy for children) یا p۴c در مواجهه با این سوال ، تفاوتی در این نسبت چه در کودکی و چه در بزرگسالی قائل نیست. p۴cبه معنای کند و کاو فکری برای کودکان به طور دسته جمعی و در کلاس درسی و با به کارگیری داستان و نقاشی و ابزار آموزشی دیگر و با هدایت مربی به جلسات نقد و بررسی مفاهیم پایه ای که شخصیت کودک را شکل می دهند تبدیل می شود. مربی تلاش می کند تا سوال و تفکر درباره این مفاهیم را به سوالاتی درونی برای کودک تبدیل کند به طوری که در برابر نقد و بررسی دوستان و همکلاسی هایش ، او قادر به اصلاح و تامل درباره آنها می شود.
در این مرحله بر خلاف نگرش سنتی تعلیم و تربیت ، مربی پاسخی آماده و زودهنگام برای کودکان ندارد، بلکه خود آنها هستند که گام به گام به پاسخ کامل تر دست می یابند. با درونی شدن سوالات اساسی برای کودکان آنها را قادر می کنیم تا مسائل خود را شناسایی و در حل آن کوشش کنند و در این میان بزرگترها فقط نقش هدایت کننده را دارند. نگرش سنتی ، بر حافظه کودکان و حفظ پاسخهای آماده به وسیله آنان تاکید دارد و در نتیجه دور از انتظار نیست که تربیت و تعلیم با چنین رویکردی ، بدون توجه به مفاهیم پایه ای که متضمن شخصیت کودک است ، بدون درونی کردن سوالات اساسی ، مسوولیت اندیشه و تصمیم کودک را به عوامل و نهادهای بیرون از او واگذار می کند. در حالی که نگرش p۴cتلاش می کند تا با درونی کردن سوالات اساسی مسوولیت پذیرش آنها را به کودک واگذار کند. این مسوولیت پذیری به همراه یادگیری گوش فرادادن به دیگران و تحمل نقد و بررسی دیگران ، و بیان اندیشه و احساس خود علاوه بر ایجاد عادت به فکر در کودک ، او را برای زندگی اثر بخش در جوامع مدرن و پیچیده کنونی آماده می کند. P۴cنگرشی نوین است که امروزه به کارگیری و گسترش آن به ضرورتی انکار ناپذیر در امر تعلیم و تربیت تبدیل شده است که البته مانند تمامی تغییر پارادایم ها در طول تاریخ علم و فلسفه مواجه با تقابل و مقاومت خواهیم بود. در این برنامه (P۴c)کتاب های درسی به کلی متحول می شوند و به صورت داستان های مورد علاقه کودکان در می آیند. داستان «پرسش گل» که ترجمه حدیث السادات میرزایی است ، یکی از داستان هایی است که در کلاسهای فلسفه برای کودکان و نوجوانان مورد استفاده قرار می گیرد.
این داستان ها با صدای بلند در کلاس خوانده می شوند و پس از اتمام هر پاراگراف شاگردان کلاس که حلقه وار دور هم نشسته اند به پرسش و گفتگو درباره موضوعات و مسائل مبهم مورد علاقه شان در این پاراگراف می پردازند. معلم نیز از این فرصت استفاده می کند و به آنها کمک می کند تا مهارت های فکری همچون صورتبندی سوالات ، بیان نظر و عقیده ، نقد آرای دوستان ، ارائه دلیل برای گفته ها و غیره را در خودشان تقویت کنند. داستان های فلسفه برای کودکان و نوجوانان (P۴C)ویژگی های خاصی دارند که آنها را از سایر داستان ها متمایز می سازد.
این داستان ها به نحوی تهیه می شوند که در هر پاراگراف موضوعات و کلمات مبهمی که مربوط به اخلاقیات ، علوم یا سایر مطالب مورد نیاز کودکان و نوجوانان است در آنها نهفته است و بسرعت کنجکاوی آنها را برمی انگیزد که در این باره به سوال و ارائه نظر بپردازند و این خود فراهم آورنده اولین مرحله سفر به سوی معرفت ، یعنی حیرت و پرسش است که در حلقه تشکیل شده در کلاس یعنی حلقه کندوکاو شکل می گیرد. داستان پرسش گل فیلیپ همان طوری که داشت از کنار میز داخل راهرو می گذشت فریاد زد: عمه گرتی این گلها خم شده اند. آنها به سجده افتاده اند یا در حال مرگند؟ فیلیپ و خانواده اش تازه از سفر چهار روزه خود برگشته بودند. مادر و پدر و خواهرش آلیس هنوز داشتند چمدان ها را از ماشین بیرون می آوردند. به محض این که فیلیپ وارد خانه شد، گلهای داوودی روی میز توجه او را به خود جلب کرد. فیلیپ وقتی گلها را ترک کرده بود آنها زرد و درخشان بودند، اما حالا گلها کاملا خم شده بودند.
عمه گرتی با مهربانی به فیلیپ گفت : نگران نباش آنها حسابی در نبود ما تشنه شده اند. نوشیدن آب خنک تنها چیزی است که آنها می خواهند. عمه گرتی که متخصص گل و گیاه در خانواده بود، چمدانش را زمین گذاشت و مستقیم به طرف آشپزخانه رفت و یک آبپاش کوچک قرمز را پر از آب کرد و برگشت که به گلها آب بدهد. فیلیپ که متفکرانه نگاه می کرد، گفت: من نمی دانستم که گلها هم تشنه می شوند. عمه گرتی با اطمینان گفت : درست مثل تو اما آب خوردن آنها مدت زیادی طول می کشد تا وقتی که تشنگیشان رفع شود و دوباره شاداب شوند. در باز شد و آلیس با پتو و خرت و پرت و اسباب بازی دنبال پدر و مادر می آمد. پدر گفت : با این که دریاچه خیلی قشنگتر بود، اما خیلی خوب است که الان خانه هستیم حتی اگر گلهای عمه گرتی هم خشک شده باشند. فیلیپ گفت : گلها خشک نشده اند آنها فقط تشنه اند. عمه گرتی هم می خواست به آنها آب بدهد. آلیس زیر لب گفت گلها تشنه نمی شوند. آنها زبان و گلو ندارند. اما هیچ کس صدای آلیس را نشنید.
فیلیپ و آلیس به تختخواب رفتند و بزرگترها مشغول نوشیدن چای شدند تا خستگی شان برطرف شود. صبح روز بعد فیلیپ با صدای پارس سگی از خواب پرید. اول متوجه نشد که کجاست اما کمی بعد فهمید که در خانه است و این صدای سگش پپر است که پشت در پارس می کند تا کسی در را به رویش باز کند. در غیاب فیلیپ و خانواده اش همسایه آنها از پپر مواظبت کرده بود. فیلیپ هنوز خواب آلود بود و داشت خودش راکش می داد. بالاخره بیدار شد و لباس پوشید و برای خوردن صبحانه به طبقه پایین رفت. پایش را که روی پله ها گذاشت ، متوجه گلهای داوودی شد. عمه گرتی راست گفته بود. آنها خندان و شاداب شده بودند همان طور که عمه گفته بود، سرهای گلها دیگر خم نبود و صورتهای روشن و زردشان به هر کس که آنها را نگاه می کرد لبخند می زد. فیلیپ به مادرش که داشت تخم مرغ ها را در قابلمه آب جوش روی اجاق می انداخت صبح بخیر گفت. بعد پپر را که هیجان زده پارس می کرد با محبت نوازش کرد. فیلیپ بلند گفت که گلهای عمه گرتی دوباره خوشحالند. آلیس که مشغول صبحانه خوردن بود، اخم کرد و گفت : گلها خوشحال نمی شوند، عمه گرتی دوست دارد راجع به گلها طوری حرف بزند که انگار آنها انسان اند، اما گلها واقعا هیچ احساسی ندارند و نمی توانند تشنه، ناراحت یا خوشحال شوند. فیلیپ با ناامیدی از مادرش پرسید: آیا درست است مادر؟ مادرش گفت : بهتر است از عمه گرتی که راجع به گلها بیشتر می داند بپرسی.
|
توسط : مشاورفا در تاریخ : 20-11-1393, 21:55 بازدیدها : 1085
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد شما عضو سایت نیستید
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .