چه کسی شخصیت سالم دارد؟
روانشناسان کمال (انسان گراها) با دیدی نو به ماهیت انسان می نگرند.
روانشناسان کمال درعین اینکه تاثیر محرکهای بیرون، غریزه ها و کشمکش های دوران کودکی را بر شخصیت انسانی نفی نمیکنند، آدمیان را قربانی دگرگونی ناپذیر این نیروها نمیدانند. آدمی میتواند و می باید در برابر گذشته، طبیعت زیست شناختی و اوضاع و احوال محیط خویش به پا خیزد.
تصویری که روانشناسان کمال از طبیعت انسان به دست میدهند خوش بینانه و امید بخش است.
الگوی آلپورت (انسان بالغ)
آلپورت نسبت به طبیعت انسان خوش بین تر از فروید (که تمامی انسان ها را زندانی تجربه های دوران کودکی می دانست) بود.
به عقیده ی آلپورت، نیروهای ناآگاه، نیروهایی که نه میتوان آنها را دید و نه بر آنها تاثیر گذاشت، اشخاص بالغ سالم را هدایت و اداره نمی کنند.
به نظر آلپورت نیروهای ناآگاه فقط میتوانند در رفتار روان نژندها تاثیر بگذارند. شخصیت های سالم از قید و اجبارهای گذشته آزادند و روان نژندها اسیر تجربه های کودکی خویش.
انگیزش شخصیت سالم
انگیزه های شخص سالم گسترش یا تکمیل انگیزه های کودکی نیست و اساسا" مستقل از دوران کودکی است. نیروهای انگیزشی که در گذشته ریشه دارند، ما را پیش نمی رانند، بلکه هدف ها و برنامه هایی که برای آینده داریم ما را به جلو می رانند.
داشتن هدفهای درازمدت، کانون وجود آدمی را تشکیل می دهند. انگیزش همه ی اشخاص سالم همانند است. نگاه شخص سالم به آینده او را پیش می راند.
(آلپورت می گوید: رستگاری تنها از آن کسی است که پیوسته در پی هدفهایی باشد که سرانجام به طور کامل به آن دست نمی یابد.)
در پرورش شخصیت سالم نقش مادر اهمیت بسزایی دارد، چنانچه مادر محبت و احساس امنیت لازم و کافی را از کودک شیرخوار دریغ دارد، کودک نامطمئن، پرخاشگر، پرتوقع، حسود و خودمدار میشود و کمال روانیش به حداقل میرسد.
ویژگی های عمده ی شخصیت های سالم
در راه رسیدن به هدف نهایی خویش، هر بار که به رویا یا هدفی دست می یابند، فعالانه به جستجوی انگیزه ها و هدف های نوین می پردازند.
شخصیت سالم متوجه دیگران است و به هیچ وجه خود مدار نیست، شخصی منزوی، کناره گیر و تماشاگر فعل پذیر زندگی نیست، بلکه با سرزندگی و با همه ی وجود مجذوب زندگی می شود.
الگوی راجرز (انسان با کنش کامل)
تاکید راجرز بیشتر بر الگوهای کنونی است نه آنچه در گذشته پیش آمده است.
انگیزش شخصیت سالم
راجرز در نظام شخصیت به یک انگیزش (یا یک نیاز اساسی) که همان صیانت، فعلیت و اعتلای تمامی جنبه های شخصیت است، معتقد است.
راجرز در سطح زیست شناختی، میان انسان سالم و ناسالم تمایز نمی گذارد. ظاهرا" میزان یا آهنگ فعلیت بخشیدن زیست شناختی را نشانه ی سلامت یا بیماری عاطفی نمی داند. زمانی این تفاوت ها آشکار می شوند که جنبه های روانی فعلیت بخشیدن را درنظر بگیریم.
از دیدگاه راجرز مهم ترین هدف زندگی انسان تحقق خود (خود را از قوه به فعل رساندن) است. و در انسان سالمی که به تحقق خود می پردازد، الگوی منسجمی پدیدار میگردد. حال آنکه وضع کسی که دچار اختلال عاطفی است، چنین نیست.
شیوه های خاصی که سبب تکامل و سلامت خود میگردد، بستگی به میزان محبتی دارد که کودک شیرخوار دریافت میکند. تکامل خود کودک به شدت تحت تاثیر مادر است، اگر مادر به کودک توجه مثبت نشان ندهد، کودک در برابر هر نشانه ی طرد، حساس میشود و بزودی به انتخاب رفتارهایی میپردازد که واکنش آن را بپسندند. دراینصورت، کودک برای هدایت رفتارش به جای خود، به دیگران مینگرد.
نخستین شرط پیدایش شخصیت سالم، دریافت توجه مثبت نامشروط (یا غیر شرطی) در دوره ی شیرخوارگی است. شخصیت سالم زمانی ایجاد میشود که مادر بدون توجه به چگونگی رفتار کودک به او عشق و محبت نشان دهد.
معنای توجه مثبت نامشروط این نیست که کودک آزاد است هرچه دلش میخواهد انجام دهد و بازداشتن و اندرز دادن در کار نباشد.
به اعتقاد راجرز مادر می تواند رفتارهای خاصی را مورد تائید قرار ندهد، بدون آنکه برای دریافت عشق و محبت قید و شرطی بگذارد. در این حالت، فضایی پیدا می شود که کودک ناپسند بودن بعضی از رفتارها را می پذیرد، بدون آنکه وادار شود از انجام دادن آنها احساس حقارت و گناه کند.
(کودکانی که با احساس توجه مثبت نامشروط پرورش می یابند، درهر شرایطی خود را ارزشمند میدانند.)
هرگاه شخص در روند تحقق خود قرار گرفت، میتواند بسوی هدف نهایی، یعنی بسوی انسانی با کنش کامل پیش رود.
۵ ویژگی انسان با کنش کامل
۱) آمادگی برای کسب تجربه
۲) زندگی هستی دار
که فرد در هر لحظه ی هستی زندگی همه جانبه دارد و هر تجربه برای او چنان تازه است که گویی پیش از آن هرگز وجود نداشته. این خصیصه اساسی ترین جنبه ی شخصیت سالم است.
۳) اعتماد به ارگانیسم خود
اشخاص سالم همانطور که به خود اعتماد میکنند. به تصمیمات خویش نیز اعتماد دارند.
۴) احساس آزادی
هر چه انسان از سلامت روان بیشتری برخوردار باشد، آزادی عمل و انتخاب بیشتری را احساس و تجربه می کند.
۵) خلاقیت
الگوی اریک فروم (انسان بارور)
در نظام فکری فروم، نیروهای اجتماعی که در دوران کودکی بر فرد اثر میگذارند و همچنین عوامل تاریخی که در تحول نوع بشر اثر میکنند، شخصیت انسان را شکل می بخشند.
فرهنگ هر چه باشد افراد همان خواهند بود. شخصیت خواه سالم و خواه ناسالم، بستگی به فرهنگ دارد. فرهنگ است که مانع یا حامی رشد و کمال مثبت انسان است.
نگرش فروم به شخصیت
فروم شخصیت انسان را بیشتر محصول فرهنگ میداند. درنتیجه، به اعتقاد وی، سلامت روان بسته به این است که جامعه تا چه اندازه نیازهای اساسی افراد جامعه را بر می آورد، نه این که فرد تا چه اندازه خودش را با جامعه سازگار میکند. در نتیجه، سلامت روان بیش از آنکه امری فردی باشد، مسئله ای اجتماعی است.
به نظر فروم، ما مخلوقاتی یکتا و تنها هستیم. در نتیجه ی تکامل و جدایی از حیوانات پست تر، دیگر با طبیعت یکی نیستیم. مهم ترین تفاوت میان انسان و حیوانات پست تر، در توانایی آگاهی از خود و منطق و تخیل نهفته است. عقل و تخیل ما، هم مصیبت است و هم موهبت.
این دانش و آگاهی درعین حال که به معنای آزادی عظیم تری است که حیوانات ندارند، به معنای بیگانگی از طبیعت نیز هست. انسان بی خانمان است و هرچه درطول قرنها، آزادی بیشتری بدست آورده، احساس ناامنی بیشتری در او پرورش یافته است.
مشکل اصلی همه ی ما یافتن راه حلی برای دوگانگی هستیمان و یافتن شکلهای تازه ای برای پیوند با طبیعت، با دیگران و با خودمان است. تمام هستی بشر با این انتخاب گریزناپذیر میان رجعت و پیشرفت، برگشت به زندگی حیوانی یا رسیدن به مرحله ی زندگی انسانی مشخص است.
انگیزش شخصیت انسان
انسان در برآوردن نیازهای اصلی جسمانی انعطاف بیشتری از خود نشان میدهد. این نیازها در اصل میان انسان و حیوانات پست تر مشترکند و ضمنا" تاثیر چندانی بر شخصیت آدمی نمی گذارند.
موثرترین عامل در شخصیت انسان، نیازهای روانی است.
حیوانات پست تر این نیاز را ندارند. انگیزه ی انسان، خواه سالم و خواه ناسالم، نیازهای روانی اوست و تفاوت میان آنها در طریقه ی ارضای این نیازهاست. اشخاص سالم نیازهای روانی شان را از راه های زایا، بارور و خلاق ارضا میکنند و اشخاص ناسالم آنها را از راه های نامعقول بر آورده میسازند.
نیازهای ناشی از دوگانگی میان آزادی و ایمنی:
۱) وابستگی:
انسانها به گسستگی وابستگی های نخستین شان از طبیعت و از یکدیگر آگاهند. میدانیم که یکایک ما جدا و تنها و ناتوانیم، درنتیجه باید در جستجوی وابستگی های نوینی با سایر انسانها باشیم.
به اعتقاد فروم، ارضای نیاز وابستگی یا یگانکی با دیگران، برای سلامت روان، حیاتی است.
۲) استعلا:
برای انسان که با داشتن قوه ی منطق و تخیل، نمیتواند حالت فعل پذیر حیوانی را بپذیرد، آفرینندگی مطلوبترین و سالم ترین شیوه ی استعلا است. آفریدن یا ویران کردن، عشق یا نفرت، تنها گزینشی است که انسان در اختیار دارد. برای رسیدن به استعلا راه دیگری نیست. به هرصورت، آفرینندگی استعداد بالقوه ی اولیه ی بشر است و به سلامت روان می انجامد. میل به ویرانگری تنها سبب رنج ویران شده و ویرانگر است.
۳) ریشه داشتن:
جوهر وضعیت بشر (تنهایی و ناچیزی) از گسستن بستگی های نخستین ناشی می شود. بدون این ریشه ها انسان احساس درماندگی میکند. باید ریشه های تازه ای جایگزین بستگی های پیشین با طبیعت کرد. مطلوب ترین راه ایجاد حس برادری نسبت به همنوعان است.
۴) حس هویت:
انسانها به عنوان افرادی یکتا، به حس هویت نیاز دارند. انسانهایی که از حس فردیت تکامل یافته ای برخوردار باشند احساس میکنند زندگی شان زیر فرمان خودشان است و دیگران بدان شکل نمی بخشند.
۵) موازین جهت گیری:
هر فردی برای فهمیدن رویدادها و تجربه ها باید تصویر هم سازی از جهان داشته باشد. کمال مطلوب آن است که موازین جهت گیری متکی بر عقل باشد زیرا فقط از طریق عقل میتوان تصویری واقع گرایانه و عینی از جهان داشت.
ماهیت شخصیت سالم
چنین انسانی عمیقا" عشق می ورزد، آفریننده است، قوه ی تعقلش را کاملا" پرورانده است، جهان و خود را به طور عینی ادراک میکند، حس هویت پایداری دارد، با جهان در پیوند است و درآن ریشه دارد، حاکم و عامل خود و سرنوشت خویش است.
نکته ی قابل توجه این که فروم می گوید که همه ی مردم زندانی جامعه ای که در آن پرورش یافته اند نیستند و غلبه بر تاثیرهای فرهنگ ممکن است. جز این اگر بود در جامعه ی ما که هنوز به غایت مطلوب نرسیده است، امیدی برای دست یافتن به سلامت روان نمی ماند، حال آنکه میدانیم کسانی هستند که به سلامت روان دست می یابند، از این رو با این که قطعا"متاثر از فرهنگ خویشیم اما محکوم چاره ناپذیر آن نیستیم.
الگوی مزلو (انسان خواستار تحقق خود)
به اعتقاد مزلو همه ی انسانها با نیازهای شبه غریزی به دنیا می آیند. مزلو تاکید میکرد که هرچند تجربه های تاسف انگیز دوران کودکی میتواند بر شخص تاثیر بگذارد، اما آدمی قربانی درمان ناپذیر این تجربه ها نیست، میتوان دگرگون شد، کمال یافت و به سطوح عالی سلامت روان دست یافت.
انگیزش شخصیت سالم
انگیزه ی آدمی نیازهایی مشترک و فطری است که در سلسله مراتبی از نیرومندترین نیاز تا ضعیف ترین نیاز، قرار میگیرد.
شرط اولیه ی دست یافتن به تحقق خود ارضای چهار نیازی است که در سطوح پایین تر این سلسله مراتب قرار گرفته اند و عبارتند از:
۱) نیازهای جسمانی یا فیزیولوژیک:
ارضائشان برای بقا اساسی است از این رو نیرومندترین نیازها هستند.
۲) نیازهای ایمنی:
همه ی ما تا اندازه ای نیاز داریم که امور جریانی عادی و قابل پیش بینی داشته باشند.
تحمل عدم اطمینان دشوار است. در نتیجه می کوشیم تا سر حد توانایی به امنیت، حمایت و نظم دست یابیم.
۳) نیاز های محبت و احساس تعلق:
به اعتقاد مزلو ارضای این نیازها در دنیای نوین، به علت تحرک ما به طرز فزاینده ای دشوار شده است، زیرا ما آنقدر در یک جا باقی نمی مانیم تا حس تعلقی در ما ریشه بدواند.
۴) نیاز به احترام:
مزلو میان دو نوع نیاز به احترام فرق گذاشته است. این دو عبارتند از: احترامی که دیگران می گذارند و احترامی که خود به خود می گذاریم. احترامی که دیگران می گذارند مقدم است، زیرا ظاهرا" دشوار بتوان درباره ی خود به نیکی اندیشید، مگر آنکه اطمینان حاصل کرد که دیگران درباره ی ما نیک می اندیشند. برای دستیابی به احترام به خود راستین، باید خود را خوب بشناسیم و بتوانیم فضایل و نقاط ضعف مان رابه طور عینی تشخیص دهیم.
اگر همه ی این نیازها را بر آوردیم، آنگاه به سوی عالی ترین نیاز یعنی نیاز به تحقق خود رو می آوریم. اگر در تلاش برای ارضای نیاز تحقق خود شکست بخوریم، احساس ناکامی و بیقراری و نا خشنودی میکنیم. دراینصورت با خودمان در صلح و آشتی نخواهیم بود و از لحاظ روانی سالم به حساب نخواهیم آمد.
روان نژندها در تکاپوی ارضای نیازهای پایین تر هستند.
به عکس افراد کاملا" سالم (خواستاران تحقق خود) روی به نیازهای عالی تر دارند، یعنی خواستار محقق ساختن استعدادهای بالقوه ی خود و شناختن و فهمیدن دنیای پیرامونشان هستند.
هر چند تحقق خود نیازی شبه غریزی است، بستگی زیادی به تجربه های دوران کودکی دارد که رشد و پرورش بعدی را آسان کند یا باز دارد. به اعتقاد مزلو، تحکم به کودک و تسلط شدید بر او، همانند آزاد گذاشتن و تساهل مفرط زیان آور است. موثرترین روش تربیت و پرورش کودک ((آزادی محدود)) است، یعنی تلفیق درست تسلط داشتن و آزادی دادن.
ویژگی های خواستاران تحقق خود
۱) ادراک صحیح واقعیت:
جهان را آنگونه که می خواهند یا نیاز دارند که باشد نمی نگرند، بلکه همان گونه که هست می بینند. شخصیت های ناسالم جهان را با قالب ذهنی خویش ادراک می کنند و می خواهند به زور آن را به شکل ترس ها، نیازها و ارزش های خود درآورند.
مزلو می نویسد: روان نژند از لحاظ عاطفی بیمار نیست بلکه شیوه ی شناخت او نادرست است.
۲) پذیرش کلی طبیعت، دیگران و خویشتن:
نقاط ضعف و قوت خویش را بدون شکوه و نگرانی می پذیرند و از این رو خود را در پس نقاب ها و نقش های اجتماعی پنهان نمی کنند.
۳) خود انگیختگی، سادگی و طبیعی بودن:
در همه ی جنبه های زندگی، به شیوه ای بی تعصب، مستقیم و بدون تظاهر رفتار می کنند.
۴) توجه به مسائل بیرون از خویشتن:
به کارشان عشق می ورزند و کار را برای طبیعت خود مناسب می یابند. شخصیت های سالم بسیار شدیدتر از کسانی که از سلامت روان متوسطی برخوردارند، کار میکنند.
۵) نیاز به خلوت و استقلال:
نیاز شدیدی به خلوت گزینی و تنهایی دارند با آنکه از تماس با دیگران پرهیز نمی کنند، ظاهرا" به دیگران نیازی ندارند. روان نژند ها معمولا" برای یافتن رضایتی که خود نمی توانند ایجاد کنند، از لحاظ عاطفی به دیگران عمیقا" وابسته اند.
۶) کنش مستقل:
خود کفا هستند و استقلال شدیدشان، آنها را در برابر بحران ها و محرومیت ها مقاوم و آسیب ناپذیر می سازد.
۷) تازگی مداوم تجربه های زندگی:
تجربه های خاص را بدون توجه به اینکه تکرار شده باشند یا نه، با احساس لذت، احترام و شگفتی می ستایند و از تجربه های زندگی سیر و خسته نمی شوند.
۸) تجربه های عارفانه یا تجربه های اوج:
گاه وجد و سرور و حیرتی عمیق و چیره گر نظیر تجربه های ژرف دینی را تجربه می کنند.
۹) نوع دوستی:
نسبت به همه ی انسان ها عمیقا" احساس محبت و همدلی دارند و در عین حال آماده ی کمک به بشریت اند.
۱۰) روابط متقابل با دیگران:
میتوانند با دیگران روابط محکم تری داشته باشند.
۱۱) ساختار خوی مردم گرا:
در برابر همه ی مردم، صرف نظر از طبقه ی اجتماعی، سطح تحصیلات، وابستگی سیاسی یا دینی و نژاد و رنگ آنها، بردبار و شکیبایند.
۱۲) تمایز میان وسیله و هدف، خیر و شر:
برایشان هدف ها و مقاصد مهم تر از وسایل دست یابی آنهاست و میتوانند خیر و شر و درست و نادرست را از هم تمیز دهند.
۱۳) حس طنز مهربانانه:
طنز این افراد فیلسوفانه است و به کل انسان ها برمی گردد. نه به یک فرد خاص، غالبا" آموزنده است و علاوه بر خنداندن نکته ای در آن هست.
۱۴) آفرینندگی
۱۵) مقاومت در مقابل فرهنگ پذیری:
خود کفا و مستقلند و به خوبی میتوانند برای تفکر و عمل به شیوه هایی معین، دربرابر فشارهای اجتماعی مقاومت کنند.
ـ نکته: مزلو دریافت که خواستاران تحقق خود در مواقعی میتوانند همانند سایر افرادی که از سلامت روان کمتری برخوردارند، نادان، بی فکر، خشم انگیز، خودپسند، بی رحم و بد خلق باشند.
الگوی یونگ (انسان فردیت یافته)
یونگ بیش از هر نظریه دان دیگری بر ناهشیاری تاکید کرد.
به اعتقاد یونگ، بیشتر بدبختی و یاس بشر و احساس پوچی، بی هدفی و بی معنایی، از نداشتن ارتباط با بنیادهای ناهشیار شخصیت است. به اعتقاد او علت اصلی این ارتباط از دست رفته، اعتقاد بیش از پیش ما به علم و عقل به عنوان راهنماهای زندگی است. روان نژندی همگانی عصر ما پیامد مستقیم نداشتن ارتباط معنوی با گذشته ی ماست و تنها یک چاره دارد: تجدید ارتباط با نیروهای ناهشیار شخصیت مان. ((سلامت روان را مسیر و هدایت هشیارانه ی ناهشیارانه می داند.))
عوالم هشیار و ناهشیار باید یکپارچه شوند و به هر دوی آنها امکان رشد و پرورش آزادانه داده شود. فرایندی که موجب یکپارچگی شخصیت انسان میشود فردیت یافتن یا تحقق خود است.
مفاهیم کهن ((تجربه های مشترک انسان ها))
۱) صورتک، نقاب یا پرسونا:
هدف شخصیت سالم صورتک زدایی و ایجاد امکان رشد برای سایر جنبه های شخصیت است. البته همه ی نقش بازی کردنها فریب است، منتها تفاوت میان اشخاص سالم و نا سالم این است که اشخاص ناسالم خود را نیز همراه دیگران می فریبند، اشخاص سالم میدانند چه وقتی نقش بازی میکنند و در همان حال طبیعت راستین خویش را می شناسند.
۲) همزاد (آنیما و آنیموس):
همه ی ما خصایص زیست شناسی و روانی جنس مخالف را نیز داریم. مرد باید ویژگی های زنانه ی خود نظیر ملایمت و زن خصایص مردانه ی خود چون پرخاشگری را همراه با خصوصیات جنس خود بروز دهد. تا شخص هر دو وجه خود را بیان نکند، نمیتواند به شخصیت سالم دست یابد.
به نظر یونگ، تنها خصیصه ای که سلامت روان را تحلیل می برد، عقیم گذاردن رشد و پرورش و بیان کامل همه ی جنبه های شخصیت انسان است.
۳) سایه:
غرایز ابتدایی حیوانی ما را دربر گرفته و اگر بخواهیم با دیگران به طور هماهنگ کنار بیاییم باید آنرا رام کنیم. البته سایه فقط منشا غرایز حیوانی نیست بلکه سرچشمه ی خود انگیختگی، آفرینندگی، بصیرت، عواطف ژرف و همه ی خصایص لازم برای انسان کامل شدن نیز هست. زمانی که سایه کاملا" کوفته شود شخصیت انسان بی روح و خالی از زندگی و خود غریزی گذشته میشود. زمانی که ((من)) قادر به تعدیل و تنظیم نیروهای سایه باشد و به هر دو جنبه ی آن مجال بیان برابر بدهد، شخص سرزنده، نیرومند و پرشور خواهد بود.
۴) خود:
مهم ترین مفهوم کهن، خود است.
یونگ خود را هدف نهایی زندگی میداند. خود نمایانگر تلاش به سوی یگانگی، تمامیت و یکپارچگی همه ی جنبه های شخصیت است. زمانی که خود پرورش یافت، شخص با خویشتن و جهان احساس هماهنگی میکند. خود پرورش نیافته یا اندک پرورش یافته، شخصیت را غریب میکند و روان را از حصول سلامت کامل بازمیدارد. یکی از شرایط تحقق خود، تحصیل شناخت عینی درباره ی خود است.
یونگ می نویسد: تا نخست ماهیت خود را به طور کامل نشناسیم، فعلیت خود امکان پذیر نیست.
رشد شخصیت
یونگ نخستین نظریه دانی بود که به تکامل شخصیت در سراسر زندگی انسان اعتقاد داشت و این که زندانی تجربه های نخستین زندگی نیستیم.
یونگ برای تکامل شخصیت انسان چهار مرحله قایل است:
۱) کودکی:
شخصیت کودک جز بازتابی از شخصیت پدر و مادر نیست، بنابراین آنها درتشکیل شخصیت نقش دارند و میتوانند با رفتار خود با کودک، پرورش کامل شخصیت را باز دارند.
۲) نوجوانی و جوانی:
یونگ دوران بلوغ را ((تولد روانی)) فرد می خواند.
۳) میان سالی:
افسردگی و دگرگونی های بنیادی در شخصیت به بار می آورد. چنین دگرگونیهای شدیدی در شخصیت آدمی و در این مرحله ی زندگی گریزناپذیر و مشترک است. یونگ یادآوری میکند که کانون توجه نیمه ی اول زندگی، جهان برون است، اما نیمه ی دوم زندگی باید وقف جهان درونی ذهنی شود. و علایق شخص باید از امور جسمانی و مادی متوجه امور دینی و فلسفی و شهودی گردد.
۴) کهولت:
آخرین مرحله ی کمال شخصیت است که هم در این دوره و هم در دوره ی کودکی ناهشیار چیره است. دراین مرحله باید به گونه ای گریزناپذیر مرگ را فی نفسه هدفی پنداشت که میتوان در راهش تلاش کرد و سلامت روان ما بدان بسته است.
انسان فردیت یافته
نخستین شرط فردیت یافتن، آگاهی از آن جنبه های نفس است که مورد غفلت قرار گرفته. دومین جنبه ی فردیت یافتن مستلزم فداکردن هدفهای مادی دوران جوانی است. لازمه ی دگرگونی دیگر شخصیت، برافتادن و ناپدید شدن صورتک است. باید از همه ی نیروهای سایه، چه ویرانگر و چه سازنده، آگاه شویم. در نیمه ی نخست زندگی، به یاری صورتک، چهره ی تاریک خویشتن را پنهان کردیم، می خواستیم دیگران فقط سیمای نیکوی ما را بشناسند. چنان موثر سایه را از دیگران پنهان داشتیم، که از خودمان نیز پنهان ماند. اگر بنا باشد فردیت یافتن، موفقیت آمیز رخ دهد، باید این وضعیت دگرگون گردد.
گام بعدی فرایند فردیت، ضرورت سازش با دوگانگی جنسی روانی است. مرد باید آنیما (خصایص زنانه) و زن آنیموس (خصایص مردانه) اش را بیان کند. حاصل آنکه، فردیت یافتگان به مراحل عالی خودشناسی رسیده اند و خویشتن را هم در سطح هشیار و هم در سطح ناهشیار می شناسند.
الگوی فرانکل (انسان از خود فرارونده)
فرانکل با آن دسته از موضع های روان شناسی و روان پزشکی که وضعیت انسان را حاصل غرایز زیستی یا کشمکش های دوران کودکی یا هر نیروی برونی دیگر می داند، به شدت مخالفت می ورزد.
به نظر فرانکل، نبودن معنا در زندگی، روان نژندی است.
او این وضعیت را روان نژندی اندیشه زاد میخواند. ویژگی این حالت، نبودن معنا، هدف، منظور و احساس تهی بودن است.
به اعتقاد فرانکل، سه عامل جوهر وجود انسان را تشکیل می دهد:
۱) معنویت
۲) آزادی:
عوامل غیرمعنوی، غریزه و توارث یا اوضاع و احوال محیط چیزی را برای ما تعیین نمی کنند.
۳) مسئولیت:
باید مسئولیت انتخابهایمان را بپذیریم. ((چنان زی که گویی بار دومی است که زندگی میکنی و در بار اول همان خطا را کرده ای که اینک در حال انجام آنی.))
انگیزش شخصیت سالم
اراده ی معطوف به معنا برای سلامت روان حیاتی است و در اوضاع و شرایط حاد برای حداقل بقا ضروری است. ناگزیر معنای زندگی برای هر کس، یکتا و ویژه ی طرز تفکر اوست.
جستجوی معنا میتواند وظیفه ای آشوبنده و مبارزه جویانه باشد و تنش درونی را افزایش دهد نه کاهش.
درواقع، فرانکل این افزایش تنش را شرط لازم سلامت روان میداند. زندگی خالی از تنش، زندگی رو به ثبات و توازن تنش درون، محکوم به روان نژندی اندیشه زاد است.
این زندگی بی معنا است. شخصیت سالم در سطح معینی از تنش است. سطحی میان آنچه بدان دست یافته یا به انجام رسانده و آنچه که باید بدان دست یابد یا به انجام برساند. یعنی فاصله ای میان آنچه هست و آنچه باید بشود. این فاصله بدان معناست که اشخاص سالم همواره در تلاش رسیدن به هدف هایی هستند که به زندگیشان معنا می بخشد. اینها پیوسته با هیجان یافتن مقاصدی تازه رویارویند. و این تکاپوی مدام به زندگی هیجان و شور و شوق می بخشد. و رهاکردن جستجو، خلاء وجودی به بار می آورد و احساس دلتنگی و پوچی می آورد. در این حال زندگی بی معناست و دلیلی برای ادامه ی زندگی نیست.
سه راه برای معنا بخشیدن به زندگی:
۱) آنچه چون آفرینش به جهان عرضه می کنیم.
۲) آنچه چون تجربه از جهان می گیریم.
۳) طرز برخوردی که نسبت به رنج بر می گزینیم.
سه راه معنا بخشیدن به زندگی، متناظر با سه نظام بنیادی ارزشهاست:
۱) ارزشهای خلاق:
با عمل آفریدن اثری ملموس یا اندیشه ای ناملموس، یا خدمت به دیگران که بیانی فردی است، میتوان به زندگی معنا بخشید.
۲) ارزشهای تجربی:
اگر لازمه ی ارزشهای خلاق، ایثار و عرضه به جهان است، لازمه ی ارزشهای تجربی دریافت از جهان است. این پذیراشدن میتواند به اندازه ی آفرینندگی معنابخش باشد. بیان ارزشهای تجربی، مجذوب شدن در زیبایی عوالم طبیعت یا هنر است. شاید معنا فقط در لحظات خاصی وجود داشته باشد، به عبارت دیگر، نمی توانیم درهمه ی لحظه های وجود معنایی بیابیم.
به هر جهت، واقعیت پراکندگی معنا، از معنا دار بودن کل زندگی نمی کاهد. فرانکل می نویسد: همان گونه که ارتفاع کوه را با بلندی قله ی آن و نه با سطح دره های آن می سنجند، پس معنادار بودن زندگی را هم باید با اوجهای آن، نه با حضیض هایش سنجید.
به اعتقاد فرانکل حتی یک لحظه ی اوج ارزش تجربی میتواند سراسر زندگی انسان را سرشار از معنا سازد. گویی که عامل تعیین کننده، تعداد تجربه های اوج یا مدت زمان دوام آنها نیست بلکه شدت و عمق این تجربه ها است.
۳) ارزشهای گرایشی:
موقعیت هایی که ارزشهای گرایشی را می طلبند، آنهایی هستند که دگرگون ساختن آنها یا دوری گزیدن از آنها در توان ما نیست، یعنی شرایط تغییر ناپذیر سرنوشت. به هنگام رویارویی با چنین وضعی، تنها راه معقول پاسخگویی، پذیرفتن است. شیوه ای که سرنوشت خویش را می پذیریم، شهامتی که در تحمل رنج خود و وقاری که در برابر مصیبت نشان می دهیم، آزمون و سنجش نهایی توفیق ما به عنوان یک انسان است. فرانکل با عرضه داشتن ارزشهای گرایشی به صورت یکی از راههای معنا بخشیدن به زندگی، این نوید را به ما میدهد که هستی انسان حتی در دردناک ترین موقعیت ها میتواند معنا و منظوری بیابد. می توانیم معنای زندگی خویش را تا آخرین لحظه ی هستی حفظ کنیم.
طبیعت انسان از خود فرارونده
به نظر فرانکل، انگیزش اصلی ما در زندگی، جستجوی معنا نه برای خودمان بلکه برای معناست. و این مستلزم ((فراموش کردن)) خویشتن است. شخص سالم از مرز توجه به خود گذشته و فرا رفته است. به اعتقاد او جستجوی هدف تنها در خود، شکست خود است. و هرچه بیشتر خوشبختی را هدف خویش قرار دهیم، کمتر دلیلی برای خوشبخت بودن احساس میکنیم. حال در پی تحقق خود بودن نیز همین است. هر چه مستقیم تر در راه تحقق خود بکوشیم، احتمال دستیابی به آن کمتر است.
سلامت روان یعنی از مرز توجه به خود گذشتن، از خود فرا رفتن و جذب معنا و منظوری شدن. آنگاه است که خود به طور خودانگیخته و طبیعی فعلیت و تحقق می یابد.
ویژگی دیگر انسان از خود فرارونده، تعهد و غرقه شدن در کار است. جنبه ی مهم کار، محتوای آن نیست، بلکه شیوه ی انجام آن است.
ویژگی دیگر انسان های از خود فرارونده توانایی ایثار و دریافت عشق است. عشق هدف نهایی انسان است. رستگاری از راه عشق و در عشق است. همان گونه که یکی از شیوه های ادراک یکتاییمان از راه کار است، راه دیگر، مورد محبت قرار گرفتن است.
زمانی که دوستمان می دارند، یعنی ما را برای هستی یکتایمان پذیرفته اند. در این حال برای کسی که دوستمان می دارد موجودی ضروری و بی جانشین می شویم.
اما رابطه ی عاشقانه وجه دیگری هم دارد:
ایثار عشق، با ایثار عشق می توانیم ویژگیهای ممتاز دیگری حتی آنهایی که هنوز تحقق نیافته اند را ببینیم و او را از استعدادهای بالقوه ی عیان نشده اش آگاه کنیم.
در عشق دو جانبه هر دو از توفیقی بزرگ و تحقق استعدادهای بالقوه شان برای انسانی کامل تر شدن بهره مند می گردند.
الگوی پرلز (انسان این مکانی و این زمانی)
به اعتقاد پرلز فقط آگاهی از خود میتواند به رشد و کمال شخصیت بینجامد. با آگاهی کامل از خود می توانیم به ارگانیسم (جسم و ذهن) خود امکان رهبری و تنظیم رفتارمان را بدهیم.
به اعتقاد پرلز برای داشتن سلامت روان، باید بدون تنظیم یا دخالت بیرونی، توانایی بیان آزادانه ی آرزوهای خود را داشته باشیم.
جنبه ی دیگر نگرش پرلز به شخصیت انسان، تاکید بر حال به عنوان تنها موقعیت موجود است. و اینکه جز این زمان و این مکان چیز دیگری برای ما نیست، گذشته وجود ندارد و آینده هم هنوز نیامده.
چنانچه در گذشته زندگی کنیم (خوی گذشته نگر) چه بسا پدر و مادرمان را برای هر کاری سرزنش کنیم. در این حالت هم چنان خود را کودک می پنداریم، نه فرد بالغی که مسئول خویشتن است. همچنین زیستن در آینده (خوی آینده نگر) نیز برای رشد کامل انسان زیان آور است. اگر امید ها و دید ما از آینده تحقق نیابد، احساس نومیدی و بدبختی می کنیم و چه بسا دیگران یا موقعیت ها یا بداقبالی و تقدیر خویش را نکوهش کنیم. در اینجا باز مسئولیت زندگی خود را بر دوش کسی یا چیزی جز خودمان افکنده ایم.
با اینکه به اعتقاد پرلز باید کاملا" در حال زیست، اما او از رها ساختن کامل خاطرات گذشته و بی اعتنایی به آینده دفاع نمی کند. باید از گذشته آگاه بود اما نباید در آن زیست.
آینده نیز چنین است، باید برای آینده برنامه ریخت، جز اینصورت نمیتوان به کمال رسید، اما نباید برنامه ریزی را به عنوان جانشین زمان حال قرار داد.
شخصیت سالم در زمان حال و برای زمان حال زندگی میکند و با اینکه میتواند برای آینده برنامه ریزی کند دچار اضطراب ناشی از آنکه فردا چه خواهد شد نمی گردد.
رشد شخصیت
اصل اساسی نظریه ی پرلز درباره ی رشد شخصیت، تبدیل حمایت محیطی به حمایت خود است. البته آزادکردن روانی و اجتماعی خویش از حمایت محیطی مشکلاتی عظیم به همراه دارد و به ((کشمکش اساسی)) هستی انسان می انجامد. علت این کشمکش، زیستن در جامعه ای است که از ما میخواهد جز آنچه هستیم باشیم.
تاثیر نهادن بر محیط از راه نقش بازی کردن به منظور جلب حمایت، نشانه روان نژندی و نبودن بلوغ است.
هدف نهایی تکامل شخصیت، جایگزین ساختن حمایت نفس به جای حمایت محیطی است.
اشخاص سالم میتوانند مسئولیت زندگی خویش را بپذیرند، یعنی خودشان هستند و مسئولیت کسی یا چیزی را که هستند بر دوش پدر و مادر، همسر، تقدیر یا هیچ منبع بیرونی نمی گذارند.
چکیده ای از کتاب روانشناسی کمال
(الگوهای شخصیت سالم)
تالیف: دوآن شولتس
ترجمه ی: گیتی خوشدل
تحقیق و گردآوری: هدا اشرفی
|
توسط : مشاورفا در تاریخ : 1-12-1393, 14:29 بازدیدها : 2937
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد شما عضو سایت نیستید
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .