با تو مدرسه زیباستالان 25 سال از آن روز میگذرد و علی بهترین معلم دانشآموزان ابتدایی منطقه است. او هنوز هم آن معلم لاغر و عینکی را به یاد دارد معلمی که او را عاشق درس خواندن کرد.
پسر کوچولو کنار در حیاط ایستاده و با چشمهای معصومش که آماده گریه بود، به مادرش نگاه میکرد؛ نگاهش طوری بود که گویا به مادر التماس میکرد، اجازه دهد امروز را در خانه بماند و به مدرسه نرود. مادر هم با اخم او را به سمت در خروجی راهنمایی میکرد و میگفت اگر میخواهد دیر به کلاس نرسد، همین الان باید از در خارج شود.
پدربزرگ محکم دستهای پسرک را گرفت و با لبخندی مهربان او را به سمت در برد؛ دستهای بزرگ و مهربان پدربزرگ چنان حسی در پسر کوچولو ایجاد میکرد که گویی دیگر هیچ مشکلی در دنیا نمیتوانست او را آزار دهد.
پسرک دیگر نمیتوانست کاری کند و ناچار بود از خانه خارج شود. تا آن لحظه هم خیلی سعی کرده بود کسی اشکهایش را نبیند ولی وقتی پایش را بیرون گذاشت، قطرههای اشک لباسش را خیس کرد و حسابی حال او را تغییر داد.
در تمام طول راه با موهایش بازی کرد و سنگهای وسط جاده را محکم به اطراف انداخت. عصبانی بود و حس میکرد مادرش اصلا او را دوست ندارد. چرا باید به مدرسه میرفت؟ وقتی خودش میتوانست بخواند و بنویسد، چه دلیلی داشت از کس دیگری کمک بگیرد؟ از همه بدتر اینکه وقتی پدربزرگش همه چیز را میدانست، چرا باید برای یادگرفتن موضوعات جدید به مدرسه میرفت؟
خواهرش که دو سال از او بزرگتر بود، همیشه میگفت برای اینکه بتواند بخواند، بنویسد و اعداد را با هم جمع کند لازم است به مدرسه برود؛ اما پسر کوچولو که همه این کارها را بلد بود!
صدها سوال مختلف در ذهن علی وجود داشت؛ سوالاتی بدون جواب. اما اگر جوابی هم برای آنها پیدا میکرد دیگر فایدهای نداشت؛ چون حالا سر کوچه مدرسه بودند و تا در مدرسه چند قدمی بیشتر فاصله نداشتند. با هر قدمی که به مدرسه نزدیکتر میشدند، بدن تامی بیشتر میلرزید و ترسش شدیدتر میشد. دهانش خشک شده و حسابی وحشت کرده بود. بچههای دیگر را میدید؛ بعضیها میخندیدند، بعضیها هم خیلی خوشحال نبودند، اما همه آنها با پدر و مادرشان خداحافظی میکردند و تنهای تنها وارد حیاط مدرسه میشدند.
علی هم برخلاف میلش، دست پدربزرگ را رها کرد و تنها رفت. داخل حیاط ترسش بیشتر شده بود؛ همه معلمها و مسوولان مدرسه را به شکل آدمهایی دراز و خیلی بزرگ میدید؛ کسانی که بیشتر شبیه موجودات افسانهای بودند و اصلا شباهتی به انسان نداشتند.
چند دقیقهای گذشت تا بالاخره کلاس علی مشخص شد. روی صندلی سوم اسم او را نوشته بودند و باید همانجا مینشست. به محض اینکه نشست و کتابهایش را درآورد، خانم معلم هم وارد کلاس شد. خانم معلم لاغر بود و عینکی. عینکش علی را بیشتر میترساند. وقتی خانم معلم علی را نگاه کرد، پسر کوچولو با خودش فکر کرد همه چیز تمام شد؛ الان این معلم لاغر و بداخلاق، من را کتک میزند و حسابی تنبیه میکند.
آن روز تمام شد و پدربزرگ آمد تا علی را با خودش به خانه ببرد. علی میخندید. خوشحال بود و با چند نفر از بچههای مدرسه هم دوست شده بود. او وقتی پدربزرگ را دید، با خنده گفت: «بابابزرگ، مدرسه بهترین جای دنیاست.»
برای همین با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. علی گریه میکرد و منتظر بود خانم معلم او را از کلاس بیرون کند. اما خانم معلم نزدیک میزش آمد. ایستاد، او را نوازش کرد و سعی کرد کمی آرامش کند. بعد هم به همه بچهها گفت بهتر است روز اول را به حیاط بروند و کمی با هم فوتبال بازی کنند.
آن روز تمام شد و پدربزرگ آمد تا علی را با خودش به خانه ببرد. علی میخندید. خوشحال بود و با چند نفر از بچههای مدرسه هم دوست شده بود. او وقتی پدربزرگ را دید، با خنده گفت: «بابابزرگ، مدرسه بهترین جای دنیاست.»
حالا 25 سال از آن روز میگذرد و علی بهترین معلم دانشآموزان ابتدایی منطقه است. او هنوز هم آن معلم لاغر و عینکی را به یاد دارد؛ معلمی که او را عاشق درس خواندن کرد؛ معلمی که اگر روز اول گریه تامی کوچولو را نادیده گرفته بود، امروز هم او نمیتوانست یک معلم موفق و مجرب باشد.
|
توسط : مشاورفا در تاریخ : 12-05-1394, 16:03 بازدیدها : 629
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد شما عضو سایت نیستید
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .