قصه درمانی برای رقابت با نوزاد جدیدبیشتر بچه ها از تولد نوزاد جدید بسیار هیجان زده می شوند. اما کم کم این دوره ی هیجان و سرگرمی اولیه به دلسردی تبدیل می شود. زیرا کودک در می یابد که نوزاد تازه متولد شده بیشتر اوقات روز را می خوابد و نمی تواند با او ارتباطی داشته باشد. همچنین از آنجا که تمام توجه والدین به سوی نوزاد برمی گردد، فرزند اول رنجیده خاطر می شود.
چند توصیه عملی برای جلوگیری از رقابت با نوزاد جدید : کودک را برای فرزند جدید آماده کنید و درباره ی تمام مراحل، از بزرگ شدن شکم مادر تا رفتن به بیمارستان و بعد با یک بچه ی جدید که کودک را دوست دارد به خانه برگشتن، همه را برای او توضیح دهید. همچنین توصیه می شود که کودک را در تدارک امور برای فرزند جدید مثل آماده کردن اتاق برای نوزاد، شرکت دهید.بهتر است همزمان با ورود نوزاد به خانه چند اسباب بازی جدید خریداری کرد و به فرزند اول گفت که اسباب بازی ها برای جشن گرفتن این رویداد خوش است که تو خواهر یا بردار می شوی.همچنین می توانید از کودک بخواهید که در حد خودش ، در نگهداری از نوزاد به شما کمک کند و او را به خاطر کمکی که انجام می دهد تشویق کنید. همچنین اوقاتی را به فرزند اول اختصاص بدهید و فقط با او باشید. والدین همیشه باید کار جمعی،همکاری و تلاش سالم را تشویق کنند و در هنگام ارتباط فرزندان با یکدیگر از ایجاد حس رقابت اجتناب کنند.
قصه میمونی به نام دانی ( ۴ تا ۶ سال)
در جنگلی دور دست یک خانواده ی میمون زندگی می کرد.آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید ومیوه پیدا می کرد.او آبدارترین وخوشمزه ترین میوه ها را می چید وبرای خانواده اش به خانه می آورد.میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد.میمون کوچولو آن قدر کوچک بود که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد.
خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور،دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت.
روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. مادرش با لبخند به او گفت:((مادرت تو را دوست دارد.پدرت هم تورا دوست دارد وقراراست تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که اوهم تو را دوست دارد.)) دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند.
پس از چند ماه،بچه به دنیا آمد.او بامزه و کوچولو بود. مادرمجبور بود بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از او کند،او را بغل کند و شبها در کنار او بخوابد.پدر با میوه های زیادی به خانه می آمد. او خسته بود.اما همیشه به سراغ دانی و خواهر کوچولویش می رفت و آنها را می بوسید. آنها خیلی با هم بازی می کردند و می خندیدند.مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کند و همه ی اوقات با او باشد.
اما دانی همیشه از داشتن خواهر کوچولو خوشحال نبود.او را دوست داشت.او بانمک وبا مزه بود.با این وجود دانی،دوست داشت تنها فرزند خانواده باشد.او ناراحت و کمی عصبانی بود.با خودش فکر می کرد)): چرا مامان همیشه باید با بچه کوچولو باشد؟)) تصمیم گرفت که دیگر با خواهر کوچولو بازی نکند و به مادرش هم در کارهای خانه کمک نکند.
روزی مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست.مادر از او پرسید:((دانی! آیا چیزی باعث ناراحتی تو شده است؟می خواهی درباره ی آن صحبت کنی؟)) دانی، ابتدا نمی خواست چیزی بگوید.آسان نبود که درباره ی احساسش صحبت کند. اما مادرش دوست داشت ودلش می خواست با او حرف بزند. بالاخره جو به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی ندارد. او گفت:((انگار شما دیگر مرا دوست ندارید، شما می خواهید همیشه با خواهر کوچولویم باشید.حتما او را بیشتر از من دوست دارید.))
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:((پس به خاطر این است که تو ناراحتی.)) دانی بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد. مادرش توضیح داد:((من تو را دوست دارم دانی.خواهر کوچولیت را هم دوست دارم.من هر دوی شما را دوست دارم.))بعد دست های دانی را در دست گرفت و گفت:((اگر می بینی که من خواهر کوچکت را بغل می کنم و مواظبش هستم به خاطر این است که او هنوز به اندازه ی تو بزرگ و قوی نشده است.بچه ها به کمک وتوجه مادرشان احتیاج دارند تا بتوانند رشد کنند و مانند تو قوی وبزرگ شوند.))
مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی وبه دانی گفت:((بیا اینجا و روی دامنم بنشین.می خواهم چندتا عکس به تو نشان بدهم.)) مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد وعکس های بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به او نشان داد.اما آن نوزاد کوچک که در آغوش مادر بود، خواهر کوچولوی آنها نبود.
دانی پرسید:((این بچه کیست؟))
مادرش جواب داد:((این تو هستی عزیزم.)) دانی از دیدن عکس هاتعجب کرده بود.او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچکی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته است.
دانی در حالی که احساس خشنودی می کرد گفت:((من حالا بزرگ شده ام.می توانم راه بروم،غذا بخورم وتنها بخوابم.))
مادرش گفت:((درست است عزیزم.))
دانی گفت:((من خواهر کوچولویم را دوست دارم و می خواهم به شما کمک کنم .هر وقت کمک خواستید به من بگویید،مامان.))
مادرش او را در آغوش گرفت،بوسید وگفت:((وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شده ای دوستت دارم.من همیشه تو را دوست دارم.))
|
توسط : مشاورفا در تاریخ : 27-05-1394, 02:09 بازدیدها : 958
بازدید کننده گرامی ، بنظر می رسد شما عضو سایت نیستید
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .
پیشنهاد می کنیم در سایت ثبت نام کنید و یا وارد سایت شوید .