از بایزید پرسیدند: پیر تو که بود؟ گفت: پیرزنی. روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر. من چنان بودم که خود نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم. بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟ گفت: ظالمی رعنا را دیدم. گفتم: هان چه می گویی پیرزن. گفت: این شیر مکلف است یا نه؟ گفتم: نه. گفت: تو آن را که مکلف نیست تکلیف کردی، ظالم نباشی؟ گفتم: باشم. گفت: با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر فرمان بر داراست و تو صاحب کراماتی.این، نه رعنایی بود؟