ظالم رعنا (حکایت)

شروع موضوع توسط Nazanin ‏27/7/15 در انجمن متون زیبا

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    3f2bba3eda9d1eb1e23612e16cdb4216.jpg

    از بایزید پرسیدند: پیر تو که بود؟

    گفت: پیرزنی. روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر.

    من چنان بودم که خود نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم. بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟

    گفت: ظالمی رعنا را دیدم.

    گفتم: هان چه می گویی پیرزن.

    گفت: این شیر مکلف است یا نه؟

    گفتم: نه.

    گفت: تو آن را که مکلف نیست تکلیف کردی، ظالم نباشی؟

    گفتم: باشم.

    گفت: با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر فرمان بر داراست و تو صاحب کراماتی.این، نه رعنایی بود؟