شعر زندانی از سیمین بهبهانی

شروع موضوع توسط Nazanin ‏30/7/15 در انجمن شعر و ترانه

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    9c4db1dae7a99c8347c1d7c2ba88dd01.jpg

    هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
    دست در جیب جوانی بردم


    ناز شستی نه به چنگ آورده
    ناگهان سیلی ی سختی خوردم


    من ندانم که پدر کیست مرا
    یا کجا دیده گشودم به جهان


    که مرا زاد و که پرورد چنین
    سر پستان که بردم به دهان


    هرگز این گونهٔ زردی که مراست
    لذت بوسهٔ مادر نچشید


    پدری ، در همهٔ عمر ، مرا
    دستی از عاطفه بر سر نکشید


    ** ، به غمخواری ، بیدار نماند
    بر سر بستر بیماری من


    بی تمنایی و بی پاداشی
    ** نکوشید پی یاری ی من


    گاه لرزیده ام از سردی ی دی
    گاه نالیده ام از گرمی ی تیز


    خفته ام گرسنه با حسرت نان
    گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر


    گاهگاهی که کسی دستی برد
    بر بناگوش من و چانهٔ من


    داشتم چشم ، که آماده شود
    نوبتی شام شبی خانهٔ من


    لیک آن پست ،‌ که با جام تنم
    می رهید از عطش سوزانی


    نه چنان همت والایی داشت
    که مرا سیر کند با نانی


    با همه بی سر و سامانی خویش
    باز چندین هنر آموخته ام


    نرم و آرام ز جیب دگران
    بردن سیم و زر آموخته ام


    نیک آموخته ام کز سر راه
    ته سیگار چسان بردارم


    تلخی ی دود چشیدم چو از او
    نرم ، در جیب کسان بگذارم


    یا به تیغی که به دستم افتد
    جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم


    یا کمین کرده و از بار فروش
    سیب سرخی به غنیمت ببرم


    با همه چابکی اینک ، افسوس
    دیرگاهی است که در زندانم


    بی خبر از غم ناکامی ی خویش
    روز و شب همنفس رندانم


    شادم از اینکه مرا ارزش آن
    هست در مکتب یاران دگر


    که بدان طرفه هنرها که مراست
    بفزایند هزاران دگر