دلم براي باغچه ميسوزد (فروغ فرخزاد)

شروع موضوع توسط Nazanin ‏31/7/15 در انجمن شعر و ترانه

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    244bf9e0efbe30f265a6790d49ae0907.jpg

    دلم براي باغچه ميسوزد
    کسي به فکر گلها نيست

    کسي به فکرماهيها نيست
    کسي نميخواهد
    باور کند که باغچه دارد ميميرد
    که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
    که ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهي مي شود
    و حس باغچه انگار
    چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.



    حياط خانه ي ما تنهاست
    حياط خانه ي ما
    در انتظار بارش يک ابر ناشناس
    خميازه ميکشد
    و حوض خانه ي ما خاليست
    ستاره هاي کوچک بي تجربه
    از ارتفاع درختان به خاک ميافتند
    و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
    شب ها صداي سرفه ميآيد
    حياط خانه ي ما تنهاست .


    پدر ميگويد:
    " از من گذشته ست
    از من گذشته ست
    من بار خودم را بردم
    و کار خودم را کردم "
    و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
    يا شاهنامه ميخواند

    يا ناسخ التواريخ



    پدر به مادر ميگويد:
    " لعنت به هرچي ماهي و هرچه مرغ
    وقتي که من بميرم ديگر
    چه فرق ميکند که باغچه باشد
    يا باغچه نباشد
    براي من حقوق تقاعد کافيست."


    مادر تمام زندگيش
    سجاده ايست گسترده
    در آستان وحشت دوزخ
    مادر هميشه در ته هر چيزي
    دنبال جاي پاي معصيتي ميگردد
    و فکر ميکند که باغچه را کفر يک گياه
    آلوده کرده است .



    مادر تمام روز دعا ميخواند
    مادر گناهکار طبيعيست
    و فوت ميکند به تمام گلها
    و فوت ميکند به تمام ماهيها
    و فوت ميکند به خودش
    مادر در انتظار ظهور است
    و بخششي که نازل خواهد شد .


    برادرم به باغچه ميگويد قبرستان
    برادرم به اغتشاش علفها ميخندد
    و از جنازه هاي ماهيها
    که زير پوست بيمار آب
    به ذره هاي فاسد تبديل ميشوند
    شماره بر ميدارد
    برادرم به فلسفه معتاد است
    برادرم شفاي باغچه را
    در انهدام باغچه ميداند.



    او مست ميکند
    و مشت ميزند به در و ديوار
    و سعي ميکند که بگويد
    بسيار دردمند و خسته و مأيوس است
    او نااميديش را هم
    مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندک و خودکارش
    همراه خود به کوچه و بازار ميبرد
    و نااميديش
    آنقدر کوچک است که هر شب
    در ازدحام ميکده گم ميشود .


    و خواهرم دوست گلها بود
    و حرفهاي ساده قلبش را
    وقتي که مادر او را ميزد
    به جمع مهربان و ساکت آنها ميبرد
    و گاهگاه خانواده ي ماهيها را
    به آفتاب و شيريني مهمان ميکرد...



    او خانه اش در آنسوي شهر است
    او در ميان خانه ي مصنوعيش
    و در پناه عشق همسر مصنوعيش
    و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي
    آوازهاي مصنوعي ميخواند
    و بچه هاي طبيعي ميزايد


    او
    هر وقت که به ديدن ما ميآيد
    و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده ميشود
    حمام ادکلن ميگيرد
    او
    هر وقت که به ديدن ما ميآيد
    آبستن است.





    حياط خانه ي ما تنهاست
    حياط خانه ي ما تنهاست
    تمام روز
    از پشت در صداي تکه تکه شدن ميآيد
    و منفجر شدن
    همسايه هاي ما همه در خاک باغچه هاشان بجاي گل
    خمپاره و مسلسل ميکارند


    همسايه هاي ما همه بر روي حوضهاي کاشيشان
    سرپوش ميگذارند
    و حوضهاي کاشي
    بي آنکه خود بخواهند
    انبارهاي مخفي باروتند
    و بچه هاي کوچه ي ما کيفهاي مدرسه شان را
    از بمبهاي کوچک پر کردهاند .
    حياط خانه ي ما گيج است.



    من از زماني که قلب خود را گم کرده است ميترسم
    من از تصوير بيهودگي اين همه دست
    و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم
    من مثل دانش آموزي
    که درس هندسه اش را
    ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم



    و فکر ميکنم...
    و فکر ميکنم...
    و فکر ميکنم...
    و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
    و ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهي ميشود