تویی هم مصطفی و هم محمد تو را در آسمان نامند احمد تـو کانــون صفـــا مــــرد یقـینی تو عیـن رحمـه للعـالمینی تو اکـنـون شهــر علــم و اجتهادی تو رب النوع شمشیر و جهادی تو خورشیدی شدی در گوشه غار بر نور تو شد خورشید و مه تار بتـاب و روشنـی بخش جهان باش مـهـین پیغـمبر آخر زمان باش عید پیامبری رسول خدا مبارك از بعثت او جهان جـوان شد گیتـى چو بهشـت جاودان شد این عید به اهل دین مبارک اشعار عید مبعث امروز قلب عالم و آدم حرای توست این کوه نور شاهد حرف خدای توست مکه دگر برای بزرگیت کوچک است فریاد کن رسول که دنیا برای توست اقرأ باسم ربّک یا ایها الرسول قران بخوان امین که همین آشنای توست لات و هبل برای تو تعظیم کرده اند وقتی که قلب سنگی عُزی فدای توست خورشید و ماه بین دو دست تو دلخوشند یعنی تمام تکیه عالم عصای توست بعد از هزار سال دگر می شناسمت وقتی که جای جای دلم ردّ پای توست فریادتان تمام زمین را گرفته است امروز هر چه می شنوم از صدای توست اشعار عید مبعث درکوه انعکاس خودت را شنیده ای تا دشت ها هوای دلت را دویده ای در آن شب سیاه نگفتی که از کدام وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیده ای ؟ «تبت یدا... » ابی لهبان شعله می کشند تا پرده ی نمایش شب را دریده ای رویت سپیده ای ست که شب های مکه را ... خالت پرنده ای ست رها در سپیده ای اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیده ای راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج افتاد از شگفتی دست بریده ای دیگر چرا به عطر تو ایمان نیاوریم ای لهجه ات صراحت سیب رسیده ای ! بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل تا خلوت خدا، تک و تنها پریده ای دریای رحمتی و از امواج غصه ها سهم تمام اهل زمین را خریده ای حتی کنار این غزلت هم نشسته ای خط روی واژه های خطایم کشیده ای گفتند از قشنگیت اما خودت بگو از آن محمدی که در آیینه دیده ای