رابطه مولوى و مخاطبانش

شروع موضوع توسط Nazanin ‏24/10/15 در انجمن تاتر و سینما

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    e046b2560c74bf49b60bc5327062a9a4.jpg
    سرزمین دانش خیز ، ادب پرور و سرافراز عزیزمان ایران، دانشمندان، علما، ریاضیدانان، حكیمان، منجمان، ادیبان، شعرا و... بى شمارى را در دامان پاك و پربركت خود پرورده است كه هر یك به گونه اى مایه مباهات و فخر میهن مان هستند.

    شعراى نامدار و پر آوازه ایران با سبك هاى خاص ، الفاظ و معانى شیرین و اشعار بدیع خویش كه از مبدأ فیض الهى ، قرآن مجید، احادیث نبوى و ... نشأت گرفته ؛ ایرانى ساختند سرشار از ادب ، عرفان و هنر.اینان به گلزار ادبیات ایران و حتى جهان، صفا و طراوت ویژه اى بخشیده اند و تشنگان وادى معرفت را سیراب كرده اند.از میان آن همه بزرگان ادب ، سرایندگان نظم و نویسندگان نثر، مى توان مولانا جلال الدین محمد بلخى( مولوى)،مشهور به ملاى رومى را نام برد.

    وى در عرصه دین، عرفان، فلسفه، منطق، تفسیر قرآن كریم، قصص قرآن، روایات پیامبر اكرم(ص) و ائمه هدى علیه السلام، علم رجال و علم تاریخ، تبحرى كم نظیر داشت. جلال الدین محمد بلخى مشهور به مولوى، مولانا، ملاى روم و ملقب به خداوندگار عرفان از بزرگ ترین عرفاى متفكر و شعراى ایران است كه آسمان ادب فارسى و اندیشه ایرانى را با مجموعه آثار گرانبهاى خویش به اوج روشنایى و اعتلا رسانیده است. جلال الدین در سال ۶۰۴ ه.ق در بلخ مركز بزرگ فرهنگ و ادبیات آن روزگار ایران ودر خانواده اى از بزرگان این شهر به دنیا آمد. پدر وى سلطان العلماء بهاء الدین محمد بن حسین الخطیبى ملقب به بهاء الدین ولد از فضلا و عرفاى بزرگ شهر بلخ بود كه نزد سلطان محمد خوارزم شاه از احترام و تقرب خاصى برخوردار بود و در شهر بلخ صاحب مسند تدریس و فتوى بود. جلال الدین هنوز كودكى بیش نبود كه در نتیجه اختلافى كه بین پدرش و سلطان محمد پدید آمد از دیار خود رانده شد؛ بهاء الدین كه از سوى سلطان و مردم بلخ ومخالفان تصوف مورد آزار قرار گرفته بود همزمان با حمله مغول به همراه خانواده اش از راه خراسان رهسپار بغداد گشت. گویند در نیشابور بهاء الدین ولد به حضور شیخ فرید الدین عطار نیشابورى شتافت و عطار جلال الدین را در آغوش كشید و از آینده بزرگ و درخشان او خبر داد: این فرزند را گرامى دار، زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند.عارف بزرگ نیشابور هم چنین نسخه اى از مثنوى اسرار نامه خود را به جلال الدین هدیه كرد. بهاءالدین ولد پس از عبور از بغداد به مكه رفت و پس از زیارت ، به آسیاى صغیر رفت. حكیم بهاء الدین پس از ۷ سال اقامت در لارنده مورد توجه سلطان علاءالدین كى قباد از شاهان دانش پرور این سلسله محلى قرار گرفت و سرانجام در قونیه سكنى گزید و به تدریس وارشاد و هدایت امور دینى مردم پرداخت و به جایگاهى والا در میان مردم و سلطان دست یافت. جلال الدین در طول این سال ها در محضر پدر به تحصیل علم و دانش پرداخت و پس از فوت پدر فرزانه اش (۶۲۸ ه.ق) به محضر سید برهان الدین محقق ترمذى از شاگردان سابق بهاء الدین ولد كه از خواص و اولیاى طریقت و عارفان بزرگ زمان خویش بود شتافت و چند سال را در خدمت آن عارف بزرگ سپرى كرد.

    محقق ترمذى پس از چندى شاگرد والامقام خود را به مسافرت به سوى سرزمین شام ترغیب نمود و این سفر را از جهت كامل گشتن علوم ادبى و شرعى جلال الدین با اهمیت شمرد. سفر مولانا به حلب و دمشق كه هم به عزم سیاحت بود و هم به طلب كسب معرفت و درك مجلس اصحاب طریقت، چندسال به درازا كشید و وى درآن دیار از محضر بزرگانى همچون محى الدین ابن عربى بهره ها برد و با كوله بارى سنگین از تجارب معنوى و مكتسبات علمى به قونیه بازگشت. مولانا پس از بازگشت استاد ارجمند خود محقق ترمذى را خفته در خاك دید و با دلى پر درد تعلیم و تدریس علوم شرعى را آغاز كرد. مكتب مولانا در این سال ها(۶۴۲ ه.ق) رونق فراوانى داشت و به قولى عدد مریدانش از ده هزار نفر فزونى یافته بود.

    جلال الدین در این ایام به جلال و جبروتى عظیم دست یافته بود و گروهى از مریدانش همواره در خدمت او بودند. در این اوضاع و احوال عارفى بى قرار و شوریده حال به نام شمس تبریزى به ملاقات مولانا شتافت و در دیدارى شورانگیز تأثیرى شگرف برعارف قونیه نهاد. جلال الدین پس از ملاقات و گفت وگو با این پیر وارسته شیفته نفس گرم، بیان مؤثر، جاذبه بزرگ و اندیشه جوشان وى گشت و بارقه عشق و محبت شمس تبریزى و ظاهر ساده و بى پیرایه او، ژولیده موى با جامه هایى خشن و پر وصله كه پس از ۶۰ سال پرواز از خود ملول شده بود، مولانا را بى اختیار به سوى او جذب كرد مولوى درس و مكتب و مسند خود را رها كرد و دل در گرو عارفى نهاد كه سخن هاى بى پروا مى گفت و صاحبان تزویر و ریا را به باد سخره مى گرفت و در جست وجوى راهنمایانى بود كه انگشت بر رگ ایشان نهد.

    مولانا ۳ سال پیوسته در خدمت شمس بود و در این دوران به كلى از مجلس وعظ و تدریس دست شست وبه سماع و ذكر و وجد و حال روى آورد. انقلاب روحى مولوى و رها نمودن مسند تدریس و فتوى، خشم شاگردان و مریدان او را فراهم آورد و آنان كه از رویه مولانا ودل بستن او به خلوت وفیض صحبت شمس غضبناك شده بودند به آزار این عارف بزرگ پرداختند و او را به ترك قونیه و رها كردن مولوى وادار ساختند.

    d0aa9eb02662daabfe72e9abac3f044c.jpg
    مهاجرت شمس تبریزى از قونیه شیدایى وآشفتگى حال جلال الدین را افزون ساخت و وى كه چندى بود شعر و شاعرى را آغاز كرده بود به خروش آمد و در فراق مراد خود به گریه و زارى پرداخت و نواهاى شورانگیز دل شوریده خود را با سماع و شعر متجلى ساخت. بى قرارى او موجب شد كه شمس پس از یك سال و نیم در سال ۶۴۴ ه. ق از دمشق به قونیه باز گردد و مولانا پس از دیدار یار خود آرام گرفت و سر به دامان پرمهر او نهاد. اقامت مجدد شمس تبریزى در قونیه چندان به درازا نكشید؛ وى در این مدت بساط سماع و طرب عارفانه را بى باكانه گسترد و در مقابل متعصبان قشرى عوام، اسرار دل خود را كه به ظاهر بوى كفروالحاد مى داد بیان نمود و بزرگانى را كه براى كسب شهرت به دیدن مولانا مى آمدند به مسخره مى گرفت. این گونه اعمال كه از وجد و شوق این عارف روشن ضمیر ناشى مى گشت بار دیگر خشم ظاهربینان و كوته نظران را برانگیخت، به ویژه آن كه مولانا نیز كماكان دست ارادت بردامان ارشاد شیخ داشت و همواره در ملازمت و صحبت او بود. سرانجام در سال ۶۴۵ ه.ق در توطئه اى كه توسط دشمنان بداندیش شمس فراهم آمده بود گروهى از شاگردان متعصب مولانا بر او شوریده و شمس تبریزى را به قتل رساندند.

    قتل شمس تبریزى از مولوى پنهان نگاه داشته شد و او كه از غیبت استاد خویش مضطرب گشته بود چندى در انتظار مراد خود به سر برد و حتى در طلب یافتن او چند بار به دمشق سفر كرد و پس از ناامیدى از دیدار شیخ خود كه۲ سال به طول انجامید پریشان و آشفته حال به قونیه بازگشت. مولانا در این زمان یكسره از زندگانى علمى گذشته خود دست شست و تا پایان عمر، زندگانى خود را وقف تربیت و ارشاد سالكان و هدایت زائران نمود. وى پس از مدتى كه غم فراق ابدى كعبه مقصود خود را تا حدودى به فراموشى سپرده بود طریقه مولویه را بوجود آورد و در حالى كه خود در عالم عرفان به مقام والایى دست یافته و قطب سالكان گشته بود دل در گرو مهر صلاح الدین فریدون زركوب نهاد و او را به جانشینى خویش برگزید.

    زركوب ۱۰سال در خدمت استادش بود و توجه و علاقه و اعتقاد وافر مولوى به زركوب بار دیگر حسادت مریدانش را برانگیخت. پس از مرگ زركوب۶۵۷(ه.ق) مولانا بنا به وصیت او دست افشان و پاى كوبان جنازه شاگرد محبوب اش را به خاك سپرد و سپس حسام الدین حسن بن محمد بن حسن مشهور به حسام الدین چلبى از جوان مردان و اهل فتوت قونیه را به شاگردى خود برگزید. حسام الدین چلبى نیز هم چون زركوب سخت مورد توجه استاد بود و مولوى ۱۰سال آخر عمر خود را با این شاگرد فرزانه سپرى كرد و به تشویق او به سرایش مثنوى معنوى شاهكار بزرگ خود پرداخت. مرگ مولانا در سال ۶۷۳ ه.ق در قونیه و بر اثر بیمارى تب محرقه اتفاق افتاد و وى در میان غم و اندوه شدید مردم و عزادارى آنان كه ۴۰ روز به طول انجامید در شهر قونیه و در مجاورت پدرش به خاك سپرده شد.

    مولانا جلال الدین را بزرگ ترین عارف و صوفى ایران پس از اسلام دانسته اند كه علاوه بر میراث دارى حقایق عرفاى مشایخ پیش از خود، مطالب پیچیده و دشوار عرفانى را با آیات واحادیث در آمیخته و با زبانى ساده پیش روى مردم نهاده است .

    وى در كتاب هاى بزرگ خود كه هر یك گنجینه اى جاودان از ادب و شعر و عرفان و تصوف و معرفت و كمال و اخلاق به شمار مى روند عمیق ترین افكار خود را با لطافت معنى و باریكى اندیشه و صفا و پختگى فكر عرفانى و مقصود رسا در اختیار خوانندگان و سالكان راه خویش گذارده است. مولوى هستى جهان را یكى و آن ذات خداى تعالى دانسته كه جز او نیست و هر چه هست در حقیقت او و عالم همه جلوه گاه او است. حكیم روح انسان ها را نیز از اشعه هستى او دانسته كه از مبدأ حق جدا افتاده اند و همواره با حسرت دیدار و شور و عشق دلدار بسرمى برند. مولانا راه پى بردن به حقیقت را عشقى سوزان دانسته كه آتش آن تمام هستى ظاهر و غرور جسمانى را خاكستر كند. در نظر او كسى عاشق ذات حق و عاشق صادق است كه از بت پرستى و نقش ظاهر به درآمده و شهوات و اغراض و خود پسندى و غرور و جاه خود را از بین ببرد. مولوى جهان و ملت ها و ادیان را نماینده خداى واحد مى داند به گونه اى كه جهان مظهر یك حقیقت و جلوه گاه یك مشیت است و اختلاف امم و دشمنى هاى انسان ها همه از بى خبرى و غرور و ظاهرپرستى و قیاس هاى غلط ریشه مى گیرد. عارف بزرگ راه نجات انسان ها را كشف حقیقت و گذشتن از ظواهر دانسته است .

    به اعتقاد او حقیقت را تنها مى توان با چشم حقیقت بین دید و لازمه داشتن چنین چشمى ریاضت و تهذیب نفس و كسب فضایل است. مولوى عبادت و درویشى را نه در فقر و ندارى بلكه در رهایى از خودپرستى و بى نیازى و بى اعتنایى در تعلقات دنیوى مى داند. مولانا در غزل هاى شورانگیز خود جوش و خروش عاشقانه خویش را هویدا ساخته و هدف والاى خود را در وصال حق و درك وجود مطلق از طریق دل به تصویر كشیده است؛ چرا كه دل جایگاه خداست و آنان كه دل ندارند و از صفاى درون محروم اند راه نزدیك را گم كرده از راه دور مى روند. در دیگر اشعار مولوى رجوع به باطن، اعراض از ظاهر، نشر خلوص و صفا، رد تظاهر و ریا، چشم پوشیدن از تجمل آفاق، دیده دوختن به نور اشراق، نظر به وحدت، دعوت به خوبى، گذشتن از نمایش بیرون، پیوستن به گشایش درون و... با زیباترین الفاظ و با بهره گیرى از آیات قرآن و روایات بیان شده است. شاهكارهاى بزرگ مولانا عبارت است از: مثنوى معنوى در ۶ دفتر و ۲۶ هزار بیت،مملواز حكایات و تمثیل هاى پندآموز و عبرت انگیز كه شاعر مهم ترین مسائل عرفانى و دینى و اخلاقى را مطرح كرده و در مواقع لازم نیز از آیات و احادیث مدد جسته است. در این منظومه تمامى مبانى اساسى عرفان از طلب عشق تا مراحل كمال عارف مورد بررسى قرار گرفته است و در اثر تلاش و كوشش وافر مولوى و شاگرد ارجمندش حسام الدین چلبى یكى از نمودارهاى اندیشه بشرى كه در عین حال از دلچسب ترین و لطیف ترین آنها نیز به شمار مى رود بوجود آمده است كه همواره انیس عارفان و جلیس صاحب دلان است. دومین اثر بزرگ مولوى دیوان كبیر مشهور به دیوان غزلیات شمس تبریزاست.این دیوان در برگیرنده عالى ترین حقایق عرفانى و مملو از عواطف و اندیشه هاى بلند مولاناست كه در همه حال با معشوق خود در راز و نیاز است و مظهر آن پیر و مرشد بزرگ او شمس تبریزى است. دیگر آثار این حكیم بزرگ عبارت است از فیه مافیه، رباعیات، مكتوبات و مجالس سبعه. راز جاودانگى نام و یاد حكیم مولانا جلال الدین را در كلام ساده ودور از هرگونه آرایش و پیرایش او، توسل به تمثیلات و قصص وامثال و حكم متداول عصر خویش، وسعت اطلاعات حیرت انگیز در دانش هاى گوناگون اعم ازادبى و عرفانى و شرعى و فرهنگ عمومى اسلامى و آزادگى و آزادمنشى او دانسته اند.

    6604689c174f0ce07760f60287ace8c2.jpg
    * آثار مولانا

    آثار باقى مانده از مولانا دو قسمت اند.منثور شامل فیه مافیه، مجالس سبعه و مكاتیب . منظوم شامل غزلیات و رباعیات مثنوى.

    فیه مافیه: مجموعه تحریرات مولاناست كه در مجالس خودبیان مى كرده و پسرش یا دیگر مریدان مى نوشتند.

    مجالس سبعه: از تحریر ۷ مجلس مولانا فراهم شده و متن كامل آن یك بار در سال ۱۹۲۷ در تركیه به چاپ رسیده است.

    مكاتیب: مجموعه مراسلات او كه در تهران نیز به چاپ رسیده است.

    غزلیات: به نام دیوان شمس معروف است و ۵۰ هزار بیت دارد. بیشتر این غزلیات با شور و بى قرارى و عشق و ارادت او نسبت به شمس آمیخته است.

    رباعیات: كه شامل هزار و ۶۵۹ رباعى است كه قسمتى از آن متعلق به مولاناست و البته قسمتى مشكوك.

    مثنوى: این كتاب را به خواهش حسام الدین چلبى نوشته است و داراى ۶ دفتر و ۲۶ هزارو ۶۶۰ بیت است.

    مثنوى مولانا جلال الدین بلخى بدون مبالغه و بى هیچ شك و تردید جامع ترین اثر منظوم عرفانى و یكى ازبزرگ ترین شاهكار هاى ادبى جهان است. مثنوى نه از نوع شعرهاى معمولى است بلكه نغمه الهى و سرود روحانى اى است كه به زبان مرد فرشته خو و عاشق بر تربیت انسان ساخته شده و منظور گوینده آن نه كسب نام و نان و نه جاه و مقام دنیوى و نه اظهار فضل بوده بلكه سراپاى وجودش از عشق به حقیقت و انسانیت مالامال بوده است .

    مولانا در مثنوى علم ،عرفان و عشق هرسه را به هم آمیخته و از آمیزش آنها معجونى خوشگوار ساخته كه به مذاق همه كس سازگار است.

    خود مولانا بر پشت مثنوى نوشته كه : مثنوى را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه تا زیر پا نهند و بالاى آسمان روند كه مثنوى نردبان معراج حقایق است نه آنكه نردبان را به گردن گیرى و شهر به شهر گردى ، چه هرگز بر بام مقصود نروى و به مراد دل نرسى كه نردبان آسمان است این كلام ... هر كه از این بر رود آید .

    به بام نى به بام چرخ كو اخضر بود

    بل به بام كــزفلك برتـــربود

    بام گردون را از او آید نـــــوا

    گردشش باشدهمیشه زان هوا

    در این كتاب مولانا شخصیت انسان هاى مختلف را خلق مى كند و آنها را به نمایش مى گذارد.

    نمونه اى از حكایات :

    - حكایت مرد بقال و طوطى وروغن ریختن طوطى در دكان؛

    بقالى طوطى قشنگ سبز رنگى داشت كه بسیار خوب سخن مى گفت و در دكان او سمت نگهبانى داشت و با مشترى هاى دكان شوخى كرده به آنها متلك و قصه ها مى گفت. این طوطى هم كلمات آدمیان را به خوبى تقلید كرده حرف مى زد و هم چون بهترین و خوش نواترین طوطیان آواز مى خواند.روزى صاحب دكان به خانه رفت و نگهبانى دكان را به عهده طوطى گذاشت. از قضا در دكان گربه اى به موشى حمله كرد و طوطى از ترس جان از بالاى دكان جستن كرده به طرف دیگر فرار نمود و در ضمن این حركت شیشه هاى روغن بادام را كه در آن قسمت دكان بود، انداخت و شكست و روغن آنها بر زمین ریخت. پس از اندك زمان صاحب دكان بر گشت و سر جایش نشست. همین كه نشست دید جایش چرب است و چون توجه كرد دید روغن ها همه ریخته و زمین دكان پر از روغن است. صاحب دكان از این اتفاق عصبانى شده با دست به سر طوطى زد و از اثر ضرب دست او موى سر طوطى ریخته سرش كل و بى مو گردید. پس از این واقعه طوطى گویایى خود را از دست داد و بقال كه علاقه اى مفرد به سخنان طوطى داشت، پشیمان گردیده ناله و زارى آغاز نمود. او از شدت پشیمانى ریش خود را مى كند و مى گفت : افسوس كه طوطى خوش بیانم لال شده و آفتاب نعمتم زیر مه و ابر پنهان گردیده است. اى كاش آن وقت كه مى خواستم دست به سر این حیوان شیرین زبان بزنم دستم شكسته بود و به امید این كه طوطى شیرین سخنش گویایى خود را باز یابد به هر فقیر و مستمندى پول مى داد و كمك مى كرد. خلاصه ۳ روز و ۳ شب با ناامیدى در دكان نشست و با هزار رنج و غصه با خود مى گفت : خداوندا ! این مرغ كى به سخن خواهد آمد و هر ساعت به طریقى سخنى به میان مى آورد و به این امید هر لحظه صورت و منظره اى را در جلو چشم مرغ قرار مى داد تا شاید طوطى را وادار به سخن گفتن نماید.

    از قضا درویشى از جلو دكان او عبور كرد كه سرش كل و بى مو بود. طوطى همین كه درویش را دید، به سخن آمده با لهجه تأثیرآمیزى گفت : اى درویش براى چه در شمار كل ها آمده اى؟ مگر تو هم از شیشه روغن ریخته اى؟

    مردم از سخن طوطى و از قیاسى كه نموده درویش را مثل خود پنداشته بود، به خنده افتادند.

    طوطى اندرگفت آمد در زمان

    بانگ بر درویش زدكه هى فلان

    از چه اى كل با كلان آمیختى

    تو مگر از شیشه روغن ریختى

    از قیاسش خنده آمد خلق را

    كو چو خود پنداشت صاحب دلق را

    كار پاكان را قیاس از خود مگیر

    گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر

    جمله آدم زین سبب گمراه شد

    كم كسى ز ابدال حق آگاه شد

    همسرى با انبیا برداشتند

    اولیا را همچو خود پنداشتند

    گفته اینك ما بشر ایشان بشر

    ما و ایشان بستهء خوابیم و خور

    این ندانستند ایشان از عمى

    هست فرقى درمیان بى منتهى

    هردو گون زنبور خوردند از محل

    لیك شد ز آن نیش و زین دیگر عسل

    هر دو گون آهو گیا خوردند و آب

    زین یكى سرگین شد و زآن مشك ناب

    هردو نى خوردند از یك آب خور

    این یكى خالى و آن پر از شكر

    این خورد گردد پلیدى زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا

    این خورد زاید همه بخل و حسد

    وآن خورد زاید همه نور احد

    باید متوجه بود كه كار پاكان و اشخاص بزرگ را با خود قیاس كردن اشتباه است، اگر چه هر دو كار به هم مى مانند ولى با هم فرق ها دارند. در نوشتن شیر درنده و شیر گاو و گوسفند به یك شكل هستند اما معنى آنها با هم فرق فاحشى دارند. همه عالم از این جهت گمراه شده اند كه در میان آنها كمتر كسى اشخاص بزرگ و با خدا را مى شناسد. در نزد مردمان شقى چون چشم بینا ندارند اشخاص خوب و بد یكسان است. از همین جهت است كه با انبیا و اولیاى خدا همسرى كردند و آنها را مثل خود پنداشتند و تصور كردند و گفتند : ما بشر و ایشان بشر ، ایشان خواب و خوراك دارند و ما هم خواب و خوراك داریم، پس باهم مساوى هستیم.

    اما نمى دانند كه آنها با مردان خدا فرق هاى بسیار و بى پایان دارند. بلى، دو نوع زنبور است هر دو در یك مزرعه از گل یك بوته غذا مى خورند ولى یكى عسل مى دهد و دیگرى زهر. دو نوع آهو هر دو از یك قسم علف مى خورند و یك آب مى نوشند، ولى این علف و آب در یكى مشك ناب و در دیگرى سرگین مى گردد... دو نوع نى هر دو از یك آب سیراب مى شوند اما یكى پر از شكر و دیگرى خالى است. یكى مى خورد و حاصل اش پلیدى است و آن یكى مى خورد و محصولش انوار خداوندى است. حاصل خوراك یكى بخل و حسد و از دیگرى نور احدیت است. مردانى هستند كه روى بسوى دوست دارند و مردان عزیز دیگرى هم هستند كه روى آنها خود روى دوست است. در نگاه كردن به این دو گروه باید ادب را رعایت نماییم تا شاید از بركت آنان روشناس شده و دوست را بشناسیم.

    خَلوت طلبیدن آن ولى طبیب از پادشاه جهت دریافتن رنج كنیزك ولى طبیب با نرمى و ملاطفت مخصوص از بیمار پرسید كه تو اهل كدام شهرى و راست بگو چون معالجه اهل هر دیارى، طریق مخصوصى دارد. در آن شهر خویشاوندان و نزدیكان تو چه كسانى بودند و با چه اشخاصى قرابت داشتى. در تمام مدت بازجویى انگشت بر نبض بیمار نهاده و یك یك از حال او جویا و از آشنایان او پرسش مى كرد.

    چون كسى را خار در پایش جهد‎/ پاى خود را بر سر زانو نهد

    وز سرِ سوزن همى جوید سَرَش ‎/ ور نیابد مى كند با لب تَرَش

    خار در پا شد چنین دشوار یا ‎/ خار در دل چون بُوَد وادِه جواب

    خار در دل گر بدیدى هر خسى ‎/ دست كى بودى غمان را بر كسى

    كس به زیر ُدمّ خر خارى نهد ‎/ خر نداند دفع آن بر مى جهد

    بر جهد وآن خار محكم تر زند ‎/ عاقلى باید كه خارى بر كند

    خر ز بهر دفع خار از سوز و درد ‎/ جفته مى انداخت هر جا زخم كرد

    آن حكیم خارچین استاد بود‎/ دست مى زد جا به جا مى آزمود

    زآن كنیزك بر طریق داستان ‎/ باز مى پرسید حال دوستان

    با حكیم او قصه ها مى گفت فاش ‎/ از مقام و خواجگان و شهر تاش

    بلى اگر خارى به پاى كسى بخلد، پاى خود را بر زانو نهاده با سر سوزن سر خار را جست وجو مى كند و اگر پیدا نكند محل سوزش را با دهان تر كرده به جست وجوى خود ادامه مى دهد.خار در پا كه به این اندازه پیدا كردنش مشكل باشد، خارى كه به دل خلیده باشد چگونه پیدا خواهد شد.البته اگر هر آدم معمولى خار دل را مى دید و بیرون مى كشید ، دیگر غم و رنج چگونه بر كسى مسلط مى شد.

    ببینید مثلاً كسى زیر دم خر خارى مى گذارد ، خر چون طریق رهایى خود را تمیز نمى دهد جست و خیز مى كند و براى خلاصى از خلیدن خار و سوزش آن جفته انداخته در نتیجه خار زخم هاى دیگر ایجاد كرده بیشتر فرو مى رود. خر جست و خیز كرده خار را محكم تر مى كند، بنابر این یك نفر عاقل لازم است كه خار را بیرون آورد. حكیم خارچین در بیرون آوردن خار دل ها استاد بود . جابه جا دست بدل كنیزك نهاده امتحان مى نمود و كنیزك را وادار مى كرد كه شرح زندگانى و نام یك یك آشنایان و دوستانش را حكایت كند.

    نبض او بر حال خود بُد بى گزند ‎/ تا بپرسید از سمرقندِ چو قند

    نبض جست و روى سرخ و زرد شد ‎/ كز سمرقندى ِ زرگر فرد شد

    چون ز رنجور آن حكیم این راز یافت ‎/ اصل آن درد و بلا را باز یافت

    گفت كوى او كدام است در گذر‎/ او سَرِ پُل گفت و كوى غاتفر

    گفت دانستم كه رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود

    شاد باش و فارغ و ایمن كه من ‎/ آن كنم با تو كه باران با چمن

    من غم تو مى خورم تو غم مخور ‎/ بر تو من مشفق ترم از صد پدر

    هان هان این راز را با كس مگو ‎/ گرچه از تو شه كند بس جست وجو

    چون كه اسرارت نهان در دل شود ‎/ آن مُرادت زودتر حاصل شود

    گفت پیغمبر كه هر كه سِر نهفت ‎/ زود گردد با مراد خویش جفت

    دانه چون اندر زمین پنهان شود ‎/ سّرِ آن سر سبزى ِ بستان شود

    وعده ها باشد حقیقى دل پذیر‎/ وعده ها باشد مجازى تاسه گیر

    وعده اهل ِ كرم گنج روان ‎/ وعده نا اهل شد رنج روان

    القصه نبض به حال عادى بود تا وقتى كه حكایت او به شهر سمرقند رسید، همان شهر كه یادش براى عاشق هجران كشیده چون قند شیرین بود. به یاد سمرقند عاشق بیچاره آهى كشید و اشك از چشمش به گونه هاى زردش سرازیر شد. گفت : بازرگان مرا به شهر سمرقند آورد و در آنجا زرگر ثروتمندى مرا خرید و پس از آن به دیگرى فروخت . این سخن را گفته آتش غم در درونش مشتعل گردید و نبضش بى اندازه سریع شده رنگ رخساره اش به زردى گرایید و معلوم نمود كه از تمام شهر سمرقند تنها همان زرگر است كه در دل او غوغا بپا كرده. حكیم چون از بیمار خود این راز را كشف كرد، ریشه درد را پیدا نمود. حكیم گفت : در مداواى تو سحر مى كنم ، شاد و دل خوش باش كه من با تو كارى خواهم كرد كه باران بهارى با چمن و گلزار مى كند. تو دیگر غم مخور زیرا غمخوار تو منم و براى تو از پدر مهربان تر هستم. بیدار باش كه این راز را به كسى نگویى حتى به شاه ولو این كه از تو بپرسد و جداً جویا شود. اگر راز تو در دل مانده و افشا نشود، مراد تو زودتر حاصل خواهد شد.حضرت رسول (ص) فرمودند: «كه هركس سِر خود را پنهان كند زودتر به مطلوب خواهد رسید.» چنانچه دانه درزمین پنهان مى شود و نتیجه پنهان ماندن به سرسبزى بوستان منتهى مى گردد. وعده ها و مهربانى هاى حكیم، بیمار را از ترس بیرون آورد و خاطرش را آسوده كرد.بلى وعده هاى حقیقى دلپذیر و اطمینان بخش است همان طور كه وعده هاى مجازى و بى حقیقت اضطراب آور و بیم افزاست. وعده اهل كرم گنج و وعده نااهلان رنج و عذاب است.

    * آشنایى با شمس

    احمد افلاكى در كتاب خود آورده است: «حضرت مولانا پیوسته در شب هاى دراز، دائم« الله الله» مى فرمود و سر مبارك خود را بر دیوار مدرسه نهاده به آواز بلند چندانى «الله الله» مى گفت كه میان زمین و آسمان از صداى غلغله «الله» پر مى شد.» وجودى لبریز از عشق و آتش كه نه تاب هجران از دوست را داشت و نه مى توانست عافیت نشین سایه سار غفلت باشد. مولانا، جان فرشته وارى بود كه قفس تن را شكسته مى خواست؛ انگار آدمى از عالمى دیگر بود كه غربت خاك، دامنگیرش شده باشد. چگونه مى توانست زنده باشد، بى یار و بى یاد یار؛ كه تمام زندگى اش جلوهاى از او بود. مولانا، زندگى خود را وقف بزرگداشت نام عظیم و اعظم جان جهان كرده بود؛ هر چند به رنگ ها و گونه هاى متفاوت؛ گاه در كسوت شریعت و زمانى نیز در جامه طریقت. زندگى مولانا همچون سرود پرشور روحى سركش بود كه با فراز و فرودهاى عرفانى ـ حماسى سرشته شده باشد. آیا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحانى و تابناكى بودند كه چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگه داشته بودند. دل دادگانى رها از تعلق خاك، و رهروان راهى كه مقصد آن بحر توحید بود. جلال الدین در چنین محیطى سر برافراشت و از همان آغاز كودكى، زبانش با لفظ مبارك «الله» آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبریز شد. گفته اند كه هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا ۵ ساله بود. در مسیر هجرت، عطار، عارف شوریده نیشابور پس از دیدار مولانا و پدرش بهاءولد (سلطان العلما)، آینده درخشان معنوى جلال الدین را به وى گوشزد كرد و كتاب اسرارنامه خود را همچون یادگارى مقدس به مولانا هدیه داد. جلال الدین از اوان كودكى تا آن هنگام كه دانشمندى محترم و محبوب در شهر قونیه به شمار مى رفت، با اهل عرفان و طریقت آشنایى و دوستى ها داشت و با اساس و اصول نظرى و فكرى آنان نیز بیگانه نبود؛ اما در وى، از آن شور و شعله درونى كه بعدها جانش را به آتش كشید و به سماع عافیت سوز روح مبتلایش كرد، خبرى نبود. علم معقول و منقول زمانه اش را به نیكى آموخته بود، مریدان و شاگردان بسیارى داشت، امین مردم و معتقد خاص و عام و مرجع دینى شهر به شمار مى رفت؛ اما، ... اما هنوز با آن راز مقدس و سر اكبر بیگانه بود و زندگى اش همچون دیگران و در سایه مى گذشت. او برجستگى ها و ویژگى هایى داشت كه بسیارى، آرزویش را داشتند.